ارتفاع سکوت

مشخصات بلاگ

انواع ادبی(شعر و نثر)

حافظ در آیینه ی کلام گلندام 

✍️مهری کیانوش راد 

به یاد  و  بزرگداشت شاعری که آیین ش مهرورزی و درجه شاعری اش  بیست است.

به شیوه ی کمال گرایانه ی اهل معنا ، روز بیستم مهرماه هر سال ، اهل ادب ، به نکوداشت یاد این شاعر آسمانی می نشینند.

این نوشتار  بزرگداشت بزرگی است ، که تلفیقی از آسمان و زمین را به زیباترین شیوه در جامِ شعر،  تقدیم به مخاطب خود می کند.

یاد بزرگی حافظ را از زبان نزدیک ترین دوست و هم درس او - محمد گلندام -  مرور می کنیم.

 

در آیینه ی کلام گلندام دوست و هم درس  حافظ ،  حافظ انسانی است ، منزه  و با تقوی که اوقاتش به  مطالعه ی اشعار شعرای فارس و عرب می گذرد ، عالِمی است که عمر خویش را در راه شناخت قرآن گذاشته است ، آشنا به لطایف حکمی و نکات قرآنی است ، اهل احسان و بخشش است ، درد آشنای جامعه ی خویش است و شاعری است که به مدد شعرش ، رنج نامه ی ملتی را می نویسد که در تاریک ترین دوران زندگی خود ، مردگی می کند، به همین جهت از جمع آوری اشعارش طفره می رود ، چرا که می داند ، این عمل چه بسا باعث خشم بی حد دشمن شود ، بنابراین عذر می آورد ، تا مرگش فرا می رسد .

آن گاه که جسم خاکی از این جهان برمی گیرد ، دوست و همدلش ، محمد گلندام ، این مهم را انجام 

  می دهد و زلال اندیشه ی این شاهباز معرفت ، به تشنگان حقیقت عرضه می شود.

 

محمد گلندام در مقدمه ای که بر دیوان حافظ نگاشته است ، این گونه طرح راز می کند: 

" اشعار آبدارش رشک چشمه ی حیوان و نبات افکارش غیرت حور و ولدانست.

ابیات دلاویز ناسخ سخنان  سّحبان و منشات لطف آمیزش  منسی احسان حسان ...کلمات فصیحش چون انفاس مسیح ، دلِ مرده را حیات می بخشد و رشحات اقلام خضرخاصیتش ، بر سریر سخن ید بیضا نموده ، گویی هوای ربیع کسب لطافت از اخلاق او کرده و عذارگل و نسرین ، زیب و طراوت از شعر آبدار او گرفته و قد شمشاد و قامت دلجویی سرو آزاد ، اعتدال و اهتزاز از استقامت رای او پذیرفته .

بیتی برای اثبات مدعای خود از حافظ می آورد ، که : 

حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ/

قبول خاطر و لطف سخن خداداد است. 

و چنین ادامه می دهد ، که : 

در درس گاه دین پناه مولانا و سیدنا استاد البشر قوام المله ( قوام الدین عبدالله )  به کرات  گفتی  که این فراید فواید را ، همه ، در یک عقد می باید کشید و آن جناب ( حافظ) حوالت رفع ترفیع این بر ناراستی روزگار کردی و به غدر اهل عصر عذر آوردی ." 

 

از سخنان محمد گلندام چند ویژگی مهم حافظ چهره نشان می دهد  : 

۱- اخلاق او لطافت از نسیم دارد .

این سخن گلندام بیانگر نهایت اعتدال رفتاری حافظ است. 

۲ - حافظ را اهل قرآن معرفی می کند ، کسی که چون  یک عالم به کار تحقیق مشغول است و مسلط بر اشعار عربی و فارسی است .

اشعار حافظ کاملا بیانگر این ویژگی خاص اوست.

شعر حافظ پیوندی ناگسستنی با قرآن دارد و بارها خواجه شیراز از تسلط خود ، بر قرآن و مفاهیم قرآنی سخن گفته است.

عشقت رسد به فریاد ، گر خود به بسان حافظ /

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت.

 

حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار /

تا بود وردت  دعا و درس قرآن غم مخور.

 

در رابطه با قرآن شناسی حافظ ، دکتر معین به ابیات  زیر اشاره می کند : 

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت /

شیوه ی جنات تجری تحتها الانهار داشت .

 

 

۴- آشنایی با یکی از اساتید حافظ ، قوام الدین عبدالله ، که مشوق جمع آوری غزلیات اوست.

 

۵ - علت عدم جمع آوری غزلیات به وسیله حافظ 

ترس از ناراستی روزگار و نیرنگ اهل زمانه است.

بنابراین حافظ دشمنانی داشته  ، که او را تهدید کرده و او ترس این را داشته که جمع آوری اشعار، مدرکی علیه او محسوب شده و باعث اذیت و آزارش شود.

به گفته حافظ : 

ما در درون سینه هوایی نهفته ایم /

بر باد اگر رود سرِ ما ، زان هوا رود.

 

به برخی از این موارد  دشمن پرور حافظ اشاره می شود : 

الف : ریا ستیزی حافظ 

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب /

چون نیک بنگری همه تزویر می کنند.

ب : اختلاف با شاه شجاع 

ج : تهمت الحاد به حافظ 

د : تبعید حافظ

محمد علی جمال زاده در کتاب " آشنایی با حافظ" 

احتمال یک مسافرت اجباری را  برای حافظ می دهد .

شاید آن سفر ، سفر به یزد باشد.

به گفته ی حافظ : 

سخنرانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز /

بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم.

 

در پایان محمد گلندام که قدیمی ترین سخن را  در تاریخ در باره حافظ ثبت کرده است ، تصویر گر چهره ی اندیشمند دردمندی است ، که غم مردم را دارد.

به ابیاتی از حافظ ، اشاره می شود : 

نمی بینم نشاط عیش در کس / 

نه درمان دلی ، نه درد دینی .

 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست / 

که من خوشم و او در فغان و در غوغاست .

 

اما حافظ از آینده ی مردم نومید نمی شود و می سراید: 

درون ها تیره شد ، باشد که از غیب / 

چراغی برکند خلوت نشینی . 

 

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد/ 

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.

 

باشد ، تا چون حافظ ، در سخت ترین لحظات تاریخ،  امید به روشنای صبح امید باشیم.

 

‐---------------------------------

ذکر چند نکته 

 

۱-  آقای محمد جعفر یاحقی به نقل از آقای کمال سروستانی  که ثبت کننده ی روز جهانی حافظ است : 

" وقتی دیوان حافظ را ورق می زنیم صحبت از مهر ، دوستی و محبت است ، هم چنین شان حافظ در بین شاعران بسیار بالاست و نمره ی حافظ بیست است ، بنابراین  ۲۰ مهر بزرگداشت حافظ نام گذاری شد." 

خبرگزاری ایسنا ، کد خبر ؛ ۹۷۰۷۲۲۱۲۱۷۱

 

۲- برای اطلاع بیشتر  از سخنان گلندام و حافظ شناسی به کتاب " حافظ ، هاتف میخانه ی عشق ، از " مهری کیانوش راد" رجوع بفرمایید.

۳ - قدیمی ترین ماخذ در باره ی نوشته های حافظ ، نوشته های محمد گلندام است . برای اطلاع بیشتر رجوع کنید ،  به : مقدمه جامع دیوان حافظ  به اهتمام محمد قزوینی و قاسم غنی 

۴- دکتر معین،  محمد ، حافظ شیرین سخن ، نشر صدای معاصرین 

۵- جمال زاده ، سید محمدعلی ، آشنایی با حافظ ، نشر سخن 

 

نشر در : پایگاه خبری صبح ملت ، کد خبر ۱۲۶۶۶

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

ای امیر آب ما را زنده کن 

✍️مهری کیانوش راد 

 

مولانا جلال الدین از امیران زندگی بخشی است ، که خداوند  به زبان پارسی و بر زبان او ، آب حیات بخش عرفان را جاری ، تا جان تشنه ی انسان  را تا هستی باقی است ، از حیات لبریز کند.

به گفته ی شیخ بهایی : 

"من نمی گویم که آن عالیجناب

بود  پیغمبر و لی دارد کتاب 

مثنوی معنوی مولوی 

هست قرآنی به لفظ پهلوی

مثنوی او چو قرآن مدل 

هادی بعضی و بعضی را مضل."

مولانا آب حیات بخشی است ، که در  دفتر ششم مثنوی  خود را چنین وصف می کند : 

بانگ آبم من به گوش تشنگان /

هم چو باران می رسم از آسمان 

برجه ای عاشق برآور اضطراب /

بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب . 

 

و در دفتر سوم اعتراف می کند ، همان گونه که تشنه جویای آب است ، آب هم در جستجوی تشنه ای است ، که سیراب کند.

تشنه می نالد که ای آب گوارا /

آب هم نالد که کو آن آب خوار .

 

 

وصف این تشنگان و  امیران آب  زندگی بخش را، که مولانا یکی از آنان است ،  در دفتر دوم  مثنوی،  در داستان زنده شدن استخوان های  شیر به وسیله ی دعای عیسی (ع)   آمده است.

وصف کوردلانی که بر چشمه ی جوشان آبی زلال می رسند ، اما تشنه می روند.

 

امیران آب ، اگر چه به ظاهر با ما و در میان ما زندگی می کنند ، اما ناشناخته ، سوار بر فرصت های گذرانِ  لحظه ها ، گاه چهره نشان می دهند، می آیند و ما کوردلان از آن ها گذر می کنیم و جان تشنه ی خویش را چون سفال تهی و خشک باقی می گذاریم.

 

مولانا در  این داستان ،  پرده از بسیاری  آرزوهای انسان بر می دارد ، که تحقق آن ها مایه گمراهی و عدم اجابت شان ، به سعادت انسان نزدیک تر است.

داستان مردی خام که با عیسی همراه شد   به جای استفاده از کمال و معنویت و دم عیسایی برای زندگی بخشی حیات مرده ی خود ،  ، اصرار بر زنده شدن استخوان های پوسیده ی  ناشناخته ای در بیابانی  متروک   می کند . 

انکار پیامبر  در اجابت خواسته ی مرد ابله ، فایده ای نداشت ، دم عیسایی استخوان ها را زنده و استخوان های پوسیده ،  تبدیل به شیری سیاه شده و مرد بیچاره را در دم کشته و مغزش را بر زمین ریخت.

کله اش بر کند و مغزش ریخت زود / 

همچو جوزی کاندرو  مغزی  نبود.

اگر مرد جاهل ، مغز و درایتی داشت ، باید از عیسی که امیر  آب حیات بخش زندگانی بود  ، تقاضای زنده شدن حیات مرده ی خود  و به کمال رسیدن می کرد ، اما با تقاضای ابلهانه ی خود ، حیات  ظاهری خود را نیز نابود کرد ، هم چون الاغی که از نافهمی  چون به آبی گوارا می رسد، به جای استفاده از  آب حیات بخش ، آب  را با ادرار خود آلوده می کند .

 

داستان الاغ ، داستان ما انسان ها است ، که به جای استفاده ی از فرصت ها ،نابخردانه  به فرصت سوزی  لحظه ها  می پردازیم.

این سزای آن که یابد آب صاف / 

همچو خر در جو بمیزد  از  گزاف .

او بیابد آن چنان پیغمبری / 

میری آبی  زندگانی پروری .

چون  نمیرد پیش او از  امر کن /

ای امیر آب ما را زنده کن.

 

داستان مولانا و شمس ، یاد آور این حقیقت است ، که بسیاری شمس را دیدند و نشناختند .

مولانا شمس را دید و شناخت ، جان تشنه ی خود را سیراب  عرفان شمس کرد و شمس چون کبریتی باروت درون مولانا را مشتعل کرد .

 

روشنای جان مولانا تا به امروز روشنگر راه رهروانی است ، که به جستجوی حقیقت ، چون به او می رسند ، شعله ای  از نور او را چراغ راه خود کرده و جان تشنه ی خویش را سیراب دریای کمال او می کنند .

نشر در : 

پایکاه خبری شوشان . کد خبر : ۱۱۳۲۵۸

 

  • مهری کیانوش راد

نگاهی به  کتاب گیاهخوار ، هان کانگ

✍️ مهری کیانوش راد 

 

نویسنده ی کتاب گیاهخوار  هان کانگ 

برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۴ است . 

فضای داستان در قسمت هایی به سوررئال  نزدیک و یادآور بوف کور هدایت و صدسال تنهایی گابریل مارکز است.

 

گیاهخوار داستانی که با شروع  میل تمام کردن آن را دارید..در سه فصل،  سه راوی ،  یک واقعه را از دیدگاه خود شرح می دهند .

سه راوی دیدگاه خود را از زن جوانی به نام " یونگ هی " با مخاطب در میان می گذارند.

روایت ها چون با برداشت شخصی آمیخته می شوند ، با یکدیگر  متفاوت و هر کدام بیان کننده ی زاویه ی دید و سود و زیان راوی است.

 

موضوع روایت های سه گانه ، محدوده ی یکسانی،  یعنی زندگی " یونگ هی " قهرمان داستان است.

زنی ساده و بسیار معمولی  که زندگیش با دیدن یک خواب تغییر می کند.آتشفشان پنهان درونش مشتعل و خودش و جمعی را در آن می سوزاند.

تغییر مهم این است ، که : 

"یونگ هی" بر خلاف خانواده ی گوشت‌خوار خود ، گیاهخوار شده و بعد از آن حوادثی در زندگیش رخ می دهد ،  که با مرگ او پایان می یابد.

شاید اغراق آمیز باشید ، که گیاهخواری باعث طرد یونگ هی به وسیله ی پدر و مادرش و طلاق از همسرش باشد ، اما نویسنده با ظرافت روندی طبیعی و قابل قبول را با خواننده مطرح می کند.

 

داستان روایت کسانی است ، که در صحنه ی زندگی   هیچ کدام سرجای خود نیستند .

همسرانی که هر کدام آرزوی دیگری را دارند ، چون زندگی به آن ها ثابت کرده که تناسبی با همسر خود نداشته و ناگزیر از زندگی هستند. 

کسانی که هر کدام رویای خودرا در سر می پروراند و آن گاه که یکی از آنان قدم در راه بدون بازگشت خودبودن می گذارد ، قربانی تصمیم خود می شود.

کتابی که از لایه های پنهان آدمی در پشت نقاب روزمرگی ها پرده بر می دارد ، تا خواننده مانند راویان داستان به خود بگوید : 

شاید او نیز آن نبوده که سال ها نشان داده است . گاه جرقه ای انسان را به مرکز خواسته هایی که روزمرگی ها باعث دفن آن ها شده و به مرور  حتی خود نیز  فراموش کرده است ، سوق می دهد.

ازدواجی که از عادی بودن زنی سرچشمه می گیرد ، زنی که بعدها منبع خیال و هنر دیگری می شود .

روایت خواهری از خواهرش( یونگ هی )  که باعث  فروپاشی  زندگیش شده  ، اما با خواهر بیمار و طرد شده اش ،  تا لحظه  مرگ او می ماند.

به نمونه هایی از روایات سه گانه اشاره می شود: 

 

روایت اول ، روایت  همسر یونگ هی 

ص ۱۸" قبل از گیاهخوار شدن همسرم ، فکر می کردم او آن طور که باید در هیچ زمینه ای جلب توجه نمی کند...همانی بود ، که می خواستم ..توجه ام به کفش هایش جلب شد ، ساده ترین کفش های مشکی که می شد ، تصور کرد."

 

ص ۲۲ قصه ما از جایی شروع شد که در یکی از روزهای فوریه همسرم را دیدم که سحرگاه با لباس خواب در آشپزخانه ایستاده بود .‌‌..گویی شبحی است که در سکوت روی زمین ایستاده است.

ص ۲۴ من خواب دیدم ...

خواب دیدی ؟ در باره ی چه کوفتی خواب دید؟ 

 

ص ۵۰ 

یونگ هی : خواب می دیدم که دست هایم را به دور گردن کسی حلقه کرده بودم تا خفه اش کنم ...انگشتم را توی  خون لزج اش فرو کردم ...

ص ۵۱... من آدم دیگری شده بودم ، فرد دیگری درون من برخاسته است که من را در آن ساعات حریص کرده بود ، یک مشت مریم گلی در دهانم بود، از مغازه ی قصابی رد شدم و مجبور شدم دستم را جلوی دهانم بگیرم...

 

روایت دوم ، روایت شوهر خواهر " یونگ هی ".

مرد هنرمندی که به انتظار تحقق آرزوهای خود است ‌ دیدن پوستری ، ماه گرفتگی آبی رنگی روی پوست یونگ هی ، او را به یاد آرزوهای فراموش شده اش  می اندازد و ماجرا از این جا شروع می شود .

متوجه همسرش و عیوب او می شود و راه اشتباهی که در ازدواج با او طی کرده است .

ص ۸۱ ... در واقع همان موقع که خواهرش را به او معرفی کرد، تازه فهمید همسر خودش چه عیب هایی دارد ...

ص ۱۰۶  شوهر خواهر از یونگ هی می پرسد : 

چرا گوشت نمی خوری؟ 

... "برام سخت نیست ، ولی فکر نمی کنم تو بتونی درک کنی‌".

" همه ی این ها به خاطر خوابی  است ، که دیدم ." 

ص۱۰۷ " من خواب دیدم ...به همین دلیل دیگر گوشت نمی خورم." 

 

روایت سوم (راوی ، خواهر ) 

خواهر یونگ هی  غرق در کار و روزمرگی های زندگی متوجه می شود ، زندگیش در حال فروپاشی است و خواهرش نقشی کلیدی در این تراژدی دارد .

کار  یونگ هی به تیمارستان کشیده می شود و تنها کسی که یونگ هی بیمار را ترک نمی کند ، او است.

ص ۱۲۵ ...کادر بیمارستان به او گفته بودند که یونگ هی حین پیاده روی ظهر  بین ساعات دو تا سه بعدازظهر گم شده است.

ص ۱۳۸ 

بدترین کاری که شوهرش در حقش کرده ، این بود که او را از ذهنیتش نسبت به این مساله دور نگه داشته بود ...نباید قبل از این که همه چیز به رسوایی ختم شود ، راهی برای تغییر عقیده ی شوهرش پیدا می کرد؟ 

ص ۱۸۵ 

این هی (خواهر) شانه های یونگ هی را مالش داد....آمبولانس آخرین پیچ جاده را دور زد...او دیگر نفس نمی کشید...این هی با خشم به درختان خیره شده بود ، انگار منتظر جواب بودند. گویی آن ها نیز به چیزی اعتراض می کردند.

نگاهش سرد و بی روح بود. 

 

نشر در : 

پایگاه خبری ی شوشان 

کد خبر : ۱۱۲۸۸۱

پایگاه خبری صبح ملت نیوز

کد خبر : ۱۲۰۲۸

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

نگاهی به کتاب "جای خالی سلوچ " از

محمود دولت آبادی

 

✍️مهری کیانوش راد 

 

کتاب " جای خالی سلوچ " داستان مِرگان و زنانی  است ، که زندگیشان دشوار و طاقت فرساست.

 

مرگان  یک روز صبح در روستای زمینج چشم باز  

می کند و خانه را خالی از همسرش سلوچ می بیند،  با سه کودک ، عباس ، اَبروا  و هاجر ، تنها مانده است.

زنی که باور نمی کند ، همسرش رفتنی بی بازگشت داشته باشد .

مگران چون شیر زنی برمی خیزد و بار زندگی را به دوش می کشد و از انجام هیچ کاری برای سیر کردن و حفاظت از  فرزندانش ابا ندارد ، از گچ کاری ، کار در خانه ی مردم ، کمک  به دیگران و ...

به گزیده ای از کتاب اشاره می شود : 

ص ۱۹۹ "مِرگان این را یادگرفته بود، که اگر دل مرده و افسرده به کار نزدیک شود ، به زانو در خواهد آمدو کار بر او سوار خواهد شد ، پس با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید." 

 

و بالاتر از آن ، محافظت  از جسم خود در برابر  چشم هرزه ی مردانی که تلاش می کنند  به او ثابت کنند،  سلوچ ، همسرش مرده است ، تا بتوانند از او سو استفاده ی جنسی کنند.

مردانی مانند کربلایی دوشنبه که زنش را با تهمت بکر نبودن، به دلیل تولد فرزند ۷ ماهه رسوای عالم کرده و همسرش  به خانواده ی خود پناه می برد .

کربلایی دوشنبه بعدها به خطای خود اعتراف کرد ،   اما چه سود . حالا چشم به مگران دارد و ...

مردانی مانند سردار شتربان که همسرش سالها پیش از ظلم او ناپدید شده است و مجرد زندگی می کند و به دنبال تصرف مرگان است.

پسر مرگان ، عباس  قمارباز ، را شتربان خود می کند . عباس در مواجه شدن با شتری مست ، از ترس جانش خود را به چاه می انداخته  و با مارهای افعی روبرو می شود  و  از وحشت،  مویش سفید و قدرت سخن گفتن را از دست می دهد.

به گزیده ای از کتاب اشاره می شود: 

ص ۲۷۳ " کاری ترین ضربه بر روح مِرگان ، عباس بود . پیرشدن عباس ، زخم هایش و این که از زبان افتاده است."

 

مرگان با تمام توان کوشش می کند ، از تکه زمین کوچک خود محافظت و آن را نفروشد ، اما دنیای خشن مردانه ، به گونه‌ای است ، که پسرخودش ، اّبروا،   با تهدید مادر به مرگ ، مجبورش می کند زمین را بفروشد .

به گزیده ای از کتاب اشاره می شود: 

ص ۳۴۲ : " اّبروا  لاشه ی مادرش را از گودال بیرون کشید  و با ریسمانی به بدنه ی تراکتور بست. 

مادر سنگ شده بود ، حتی لب به نفرین هم نگشود."

مادر  بعد از این کارِ  پسر به ظاهر خوبش،  نسبت به عباس لاابالی  و قمارباز ، بهت زده به خانه برمی گردد‌ و سکوت پیشه می کند ، هرچند در پایان داستان وقتی ابروا  برای عذرخواهی نزد مادر می آید ، همراه با او به جستجوی سلوچ می روند.

 

مرگان در نبود همسر ، فرصت تفکر پیدا می کند و به یاد می آورد ، روزی  عاشق همسرش  بوده ، عشقی که  در لابلای فقر  و تلاش برای سیر کردن شکم ، گم شده بود و نبودن سلوچ ، باعث زنده شدن دوباره ی  عشق مرده شده بود‌.

گزیده هایی از کتاب نقل می شود : 

ص  ۲۰۲: " عشق مگر چیست ؟ آن چه که پیداست ؟ 

نه . عشق اگر پیدا باشد ، که دیگر عشق نیست ، معرفت است .

عشق از آن رو هست ، که نیست .

پیدا نیست و حس می شود ، شورانده می شود ، منقلب می کند ...

عشق گاهی یاد کم رنگ سلوچ است ... عشق خود مِرگان است."

 

این کتاب داستان زنانی است ، که در دنیای مردانه تحقیر می شوند، به چشم ابزار جنسی  نگاه می شوند.

داستان زنانی که زیر مشت و لگد مردان  از بچه دارشدن محروم و بعد به همین جرم از طرف همسران ستمگر ، کنار گذاشته شده و همسر جدیدی اختیار می کنند.

 

داستان کودک همسرانی که از فقر  و با وحشت  و زور  همسر مردانی مسن می شوند .

هاجر دختر  ۱۲ ساله  و نحیف سلوچ و مرگان از همین کودکان است ، که به زور همسر دوم علی گناو می شود ، مردی که با کتک همسر اولش را نازا و علیل کرده است.

به گزیده ای از کتاب اشاره می شود: 

ص ۲۷۳ " ...عروسی هاجر . مرگان خود بهتر از هر کس می داند ، که کاری نابجا  و نا به هنگام است."

 

در این کتاب مردخوب وجود ندارد .

 

شاید بهترین مرد کتاب ، سلوچ است که به خاطر فقر و مقروض بودن از روستا خارج و زن و فرزندانش را بدون سرپرست  ، در سختی و فقر رها کرده است.

 

پایان داستان  چندان دلچسب  و قوی نیست ، مرگان سلوچ را در حال باز کردن راه آب می بیند ، راه آبی که به وسیله ی افتادن  شتر سردار  به راه آب  بسته و احتمالا با تکه تکه کردن او ، راه آب باز و خون آلود شده است.

مرگان بعد از دیدن سلوچ  پرسش از کار زنانه در معدن می کند ، چرا ؟ 

پاسخی نیست.

و داستان تمام می شود.

 

 

  • مهری کیانوش راد

عاشقی که عشق را نمی شناخت 

✍️ مهری کیانوش راد 

 

مرد در کوچه باغ های روستایش که حالا اسم شهر را داشت ، بی خیال و سربه هوا می چرخید .

مردی فریاد کرد : ای عاشق ، ای عاشقِ بیخیال به زیر پایت نگاه کن.

مرد با خودش گفت : عاشق ؟ ! 

اسم من عاشق است و نمی دانستم.

هر عاشقی معشوقی دارد ، اما  معشوق  من کجاست؟

 

در آغاز ، کار آسان به نظر می رسید ، مردِ بیخیال فکر می کرد ، معشوق در کوچه و خیابان و بیابان به انتظارش نشسته تا او عاشق بشود و  به عشق روی معشوق ، آن طور که از دیگران شنیده ،  آه  بکشد.

اما فایده ای نداشت .

هر چه زمان می گذشت ، معشوق را نمی یافت  ، و نمی توانست ، سخن آن مرد غریبه را فراموش ‌کند.

آن مرد او را عاشق خوانده بود .

فکر می کرد ،  باید عاشق بشود و معشوقی داشته باشد.

کم کم مرد، عاشقِ عشق شد، فکر می کرد ، بدون عشق زندگی چه دشوار شده است.

عجیب بود ، جوانی که تا دیروز زندگی بیخیالی داشت ، امروز  دغدغه ی عاشق شدن داشت، عاشق عشق شده بود، اما نمی دانست عشق چگونه است؟

 

روزی از پرنده ای که به آوازی غمگین می خواند ، پرسید : عشق را می شناسی؟ 

پرنده گفت : به عشق معشوق است ، که می خوانم.

مرد گفت : اگر معشوق نباشد ، نمی خوانی ؟ 

اما پرنده پرواز کرده و رفته بود.

 

مرد بیخیال از آبشار کوچکی که پرسرو صدا از بالا به پایین می پرید ، پرسید : 

آبشار  خروشان ، تو عشق را می شناسی ؟ 

آبشار گفت: 

مقصد من ، معشوق من است ، به عشق او می خوانم و می روم.

مرد گفت : چه معشوق متفاوتی !

 

مرد بیخیال روزی همین سوال را از مرد کشاورزی پرسید و گفت :  تو عشق را می شناسی ؟

مرد که قطره های عرق صورتش را پوشانده بود ، گفت : 

خورشید گواه است ، که گرمای او مرا ذوب نمی کند ، چون سپر ی از عشق بر تن دارم . 

معشوق من ، در خانه منتظر است ، تا سرشار از حیات و زندگی به سوی او بروم.

 

جوان لحظه ای درنگ کرد و با خود گفت : 

معشوق ، موجود عجیبی است ، هر لحظه تغییر شکل می دهد.

 

به دست های پر پینه و صورت پرچروک مادر نگاهی کرد و  پرسید : 

مادر عشق را می شناسی ؟ 

مادر گفت : من عاشقم ، چگونه عشق را نشناسم؟

جوان با شگفتی پرسید : معشوق را می شناسی؟ 

مادر گفت گفت : عشق ریسمان وصل عاشق و معشوق است .   

هر عاشقی معشوقی خود را  می شناسد.

جوان پرسید : 

معشوق خودت را به من نشان بده .

مادر  گفت : 

معشوق های من بسیار هستند و عشق همه را به هم متصل کرده است .

جوان با شگفتی بیشتری پرسید : 

یکی از آن ها را به من نشان بده.

مادر گفت :  در آینه نگاه کن ، او را می بینی.

جوان با حیرت به آینه  نگاه کرد ، کسی جز خودش را ندید.

 

با خود گفت : همه عشق را می شناسند و من نمی شناسم.

 

روز بعد با سردرگمی عجیبی از خواب بیدار شد .

به دور و بر خود نگاه عمیق تری انداخت .

دنبال هر چیزی بود ، که به شوق آن ها ، چشم از خواب باز می کند و شب به امید دیدن آن ها به خانه برمی گردد.

 

جوان بیخیال دیروز ، با خودش  فکر کرد :

هر روز به امید دیدن چه کسی به خانه می رود؟ 

فکر کرد : 

چه مقصد و هدفی در زندگی دارد ؟ 

فکر کرد : 

هر روز  صبح به چه امیدی چشم باز می کند؟

فکر کرد ...فکر کرد ...

هر روز بیشتر و بیشتر فکر می کرد.

دیگر سر به هوا نبود

آرام تر گام برمی داشت .

با عجله نگاه نمی کرد.

چیزهایی را می دید  ، که تا دیروز  از نگاهش پنهان بودند.

گاه چهره ی زردی ، هوای دلش را طوفانی می کرد.

گاه لبخندی، باران مهربانی بر او می باراند.

کم کم در دلش بذری شروع به رشد کردن کرد.

 

یک روز بر خلاف روزهای  دیگر ، وقتی چشم باز کرد ، احساس کرد، خورشید  از هر روز دیگری روشن تر است،  فهمید آن روز با همه ی روزهای دیگر فرق دارد.

از درونش آوازی خوش شنیده می شد .

با خودش گفت : آیا عشق طلوع کرده است یا خورشید؟ 

جوابی نداشت ، اما آن روز همه چیز زیبا بود .

در پاهایش شوقی برای رفتن و رسیدن بود.

چشم هایش بیناتر شده بودند.

جوان با خود گفت :

امروز زیباترین روز زندگی من است .

خورشید طلوع کرده باشد یا عشق ، فرقی نمی کند.

امروز همه ی نشانه های عشق را در خود می بینم.

 

جوان شادمانه روز خود را آغاز کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد
نقدی بر زاهد گریان مولانا در مثنوی
✍️مهری  کیانوش راد
مولانا در دفتر دوم مثنوی  داستان زاهدی را نقل می کند ، که از شدت گریه و ظاهرا از خوف الهی  ، احتمال کورشدنش می رود . دوستی با دلسوزی او را نصیحت می کند  و می گوید:
زاهدی را گفت  یاری در عمل /
کم  گِری  تا چشم را ناید خلل .
زاهد پاسخ می دهد :
گفت زاهد : از دو بیرون نیست حال /
چشم بیند  یا نبیند آن جمال .
ور نخواهد دید  حق را ، گو  برو /
این چنین چشم  شقی ، گو کور شو.
پرسش این است :
آیا داستان زاهد ریشه  ی تاریخی دارد ؟
آیا  دعای  زاهد  مورد قبول  اسلام  است ؟
آیا دعای  زاهد را عقل می پذیرد؟
آیا دعای  زاهد  دیدگاه مولانا  است ؟
به صراحت معتقدم ، آرزوی کور شدن نه  با عقل سلیم ، نه  با آموزه های دینی قابل قبول نیست .
در برخی  روایات آمده است : عبدالله انصاری،چون  خبر فوت پیامبر(ص) را به پدرش داد ، پدر گفت : چشمی که پیامبر را نبیند ، بهتر است ، کور شود و آرزوی کورشدن کرد.
خدا دعای او را اجابت و کور شد.
اگر هزار دلیل بر صحت این روایت باشد ، دلیلی بر قبول آن و درست بودن آرزوی کور شدن ،  برای عقل سلیم نیست .
به دلایل زیر دین نیز چنین دعایی را نمی پذیرد :
۱-  از  اهل بیت هیچ گاه در رحلت پیامبر (ص) یا واقعه کربلا یا دشواری های دیگر ، چنین سخنانی ذکر نشده است ، در حالی که آنان عاشق تر به رسول خدا و آیین  او بوده اند.
۲-  با چشم دل ، معنویات قابل رویت هستند ، به همین دلیل خداوند در قرآن می فرماید :
وَمَنْ کَانَ فِی هَٰذِهِ أَعْمَىٰ فَهُوَ فِی الْآخِرَةِ أَعْمَىٰ وَأَضَلُّ سَبِیلًا
در این آیه ، کوری باطن اراده شده است ، نه کوری چشم ظاهر.
۳-   روایت  پدر عبدالله انصاری و زاهد گریان  و عمربن الخطاب هنگام رحلت پیامبر (ص)  و بسیار داستان ها ی دیگر از این گونه روایات ، داستان کاسه ی از آش داغ تر و داستان کسانی است  که اهل غلو،و گرفتار احساسات آنی خود هستند .
خداوند در سوره نسا ، آیه ۱۷۱  خطاب به این انسان ها می فرماید:
 یا اهل الْکِتَابِ لَا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ ...
۴-  شیوه ی سیره ی نبوی و اهل بیت، شکرگزاری از نعمت های الهی و  درخواست سلامت اعضای بدن،در هر حالی از احوال روزگار است.
  علی علیه السلام در نهج البلاغه ،   در دعایی  از خدا می خواهد تا زنده است ، هیچ کدام از اعضایش را  از او نگیرد، زیرا از دست رفتن هر نیرویی انسان را ناتوان و نیازمند دیگران می کند .
می فرماید : اللهم اجعل نفسی اول کریمه تنتزعها من کرایمی  و اول ودیعه ترتجعها من ودایع نعمک عندی.

بار خدایا جان مرا نخستین چیز گرامی قرار ده که از اعضای گرامی من ( مانند چشم و گوش و دست و پا و سایر اعضا) می گیری و اولین امانتی که از نعمت های امانت گذاشته ی  خود نزد من،  برمی گردانی..

۵ - اگر این داستان  بازگو کننده ی سخن زاهدی ناآگاه از حقیت  است ، بگذار تا ابد گریه کند  و کفران نعمت  دوچشم روشن خویش را کند، اما اگر
بازتاب اعتقاد مولانا است ، جای بسی نقد و پرسش است. در ادامه داستان مولانا بیتی را می گوید ، که بیانگر کور شدن زاهد است ، می فرماید :
غم مخور از دیدگان ، عیسی تر است /
چپ مرو تا بخشدت  دو چشم راست.
مولانا به زاهد کور شده  دلداری می دهد  و  به او می گوید : از کورشدن دیدگانت اندوه به خود راه نده ، زیرا روح معنوی عیسی مانند تو ، دو چشم حقیقت بین درون به تو خواهد داد، باید پرسید :
آیا شایسته است ، انسان معتقد و الهی که از عقل برخوردار است ، کفران نعمت خدا را کرده  و آرزوی زوال آن را داشته باشد ، آن هم نعمتی که با نبودن آن ، انسان محتاج دیگران می شود و چه بسیار زحمت که برای خودش و دیگران ایجاد می کند؟
پاسخ با عقل سلیم مخاطب است .
با توسل به سخن مولانا دعا کنیم و بگوییم :
طعمه بنموده به ما  و آن بوده شست /
آن چنان بنما به ما آن را که هست.
خدایا حقیقت هر چیزی  را آن چنان که هست به ما نشان بده.
اللهم  ارنی الاشیا کما هی .

---------‐---------------
ذکر چند نکته :
* تیتر داستان زاهد گریان در مثنوی :
ترساندن شخصی زاهدی را که کم گریه کن تا کور نشوی.
۱- مأخذ این حکایت( آرزوی کور شدن ...)  ، روایتی است در طبقات ابن سعد ، جزو دوم ، قسمِ دوم ، ص 85 که ترجمه فارسی آن این است : یکی از اصحاب پیامبر (ص) بینایی چشمانش از میان رفته بود . اصحاب به عیادت او رفتند . او “گفت : من چشمانم را برای این دوست داشتم که به جمالِ با کمال پیامبر (ص) نگاه کنم .

نظیر این داستان ، حکایتی است که در کتاب البیان والتبیین جاحظ ، ج 3 ، ص 150 ، طبع مصر آمده است . و نیز حکایتی در تمهیدات عین القضاة ، ص 10 ، طبع شیراز آمده است : آن نشنیده ای که روزی جانِ پاکِ مصطفی را وعده در رسید که تا پیش حق تعالی برند . عبدالله انصاری را نزدیک پدر رفت و خبر کرد از رفتن پیغمبر ، پدرش گفت که نخواهم که پس از مصطفی (ص) دیدۀ من کس را بیند . دعا کرد : خدایا چشمِ مرا کور کن . از حق تعالی ندا آمد و در ساعت کور شد . ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 48 و 49 )
نقل از : سایت دیدار جان  و شرح مثنوی کریم زمانی

۲-سوره اسری ،  آیه ۷۲
۳ - سوره نسا ، آیه ۱۷۱
۴- داستان عمربن الخطاب در رحلت پیامبر (ص) در اکثر کتب تاریخی ، از جمله تاریخ کامل ابن اثیر ، ج
۳  آمده است ، که :
" ...همین که جان باخت ، عمر برخاست و گفت :
همانا گروهی از دو رویان  می پندارند ، که پیامبر خدا (ص) درگذشته است ، او نمرده ، بلکه مانند موسی عمران به نزد پروردگار خویش رفته است . به خدا سوگند که بی گمان پیامبر (ص) بازخواهد گشت و دست و پای آنان را که گمان می برند ، وی مرده است ، خواهد برید ."
۳-  نهج البلاغه فیض الاسلام ، ش ۲۰۶ ، با تیتر :
من دعا کان یدعو به ...


نشر در :
پایگاه خبری شوشان ، کد خبر : ۱۱۲۹۵۵
پایگاه خبری صبح ملت نیوز ، کد خبر : ۱۲۲۴۳
  • مهری کیانوش راد

زنانی که اسکلتی نبودند 

✍️مهری کیانوش راد

 

اسکلتی که بر تنش لباسی بود ، دستانش رادر دودمپایی  قرار داده بود و چهار دست و پا از پله ها پایین  آمد ، خودش را به نیمکت حیاط رساند و روبروی باغچه نشست ، معلوم نبود چشم هایش کجا را نگاه می کند.

در صورت او  نه اثری از خشم بود ، نه شادی .

نه رضایت بود ، نه اعتراض .

زنده است ؟ 

مرده است ؟ 

الان که از پله ها با زحمت و چهار دست و پا پایین آمده بود!

زنی که اسکلتی نبود ، هنوز  تجربه نکرده بود ،  گاه زنده هستی و چون مردگان زندگی می کنی. 

مردی اسکلتی که برص داشت ، پشت به باغچه نشسته بود ، انگار سبزی و حیات را به سخره گرفته 

باشد، سبزی باغچه دهن کجی به خشکی زندگی او بود.

ساکت ساکت گره ای را می خواست باز کند ، یا ببندد ، که موفق نمی شد ، شاید اگر گره باز می شد ، دوباره می بست تا دوباره باز کند.

روزهای بلند و تنبل را باید به شب می رساند.

دو زن که اسکلتی نبودند ، از کنارش گذشتند ، انگار عجله ای در رفتن داشتند ، نیم نگاهی انداختند و گذشتند .

برص که واگیر ندارد!

 

زنانی که اسکلتی نبودند،  نزدیک پله ها رسیدند. معلوم نبود ، چرا ، اما زنان و مردان اسکلتی دور آنان جمع شده بودند.

زنی گفت : 

برای ما خوردنی آورده اید؟ 

زنی که اسکلتی نبود ، گفت :  آورده ایم.

زن اسکلتی گفت : به ما که اندکی برای خوردن می دهند و گاه نمی دهند.

مرد اسکلتی که لباس مرتبی بر تن داشت ، نزدیک یکی از زنانی که اسکلتی نبود ، رسید.

دور گردن مرد ، کلیدی با مهره ، مانند گردن بند بلندی آویزان بود .

یکی از زنانی که اسکلتی نبود ، با خود فکر کرد : 

این کلید چه دری را باز می کند ؟ 

آیا در گذشته دری را باز می کرده ، که امروز مرد از آن دور شده و اینجا ساکن شده است.

آیا کلیدِ گردنبند به یاد مرد می آورد ، که روزی خانه ای داشته  و  انسان گونه  مالکیت را تجربه است ؟ 

شاید صدایش را بلند می کرده ، تا آمرانه همسر و فرزندانش را به کار بگیرد ، اما الان فقط کلید برای او  یادآور اقتداری در گذشته است.

زنی که اسکلتی نبود ، به مرد کلید به گردن گفت : 

یکی از شعرهایت  را بخوان ، از آن شعر خوب ها را بخوان.

مرد کمی فکر کرد . 

مصرعی از غزل حافظ را خواند و ساکت شد .

گفت : برای شعر خواندن باید حال باشد ، اینجا حالی برای شعر خواندن نیست و سکوت کرد ، سرش را زیر انداخت و به سرعت دور شد.

زنی که اسکلتی نبود ،  فکر کرد :

مرد اسکلتی چرا فرار کرد؟ 

 

زنی از پله ها پایین آمد ، هنوز اسکلتی نشده بود ، شاید مدتی دیگر ...  گفت : خانه ای  داشتم ، فریب خوردم و الان اینجا هستم . گفت و به سرعت دور شد.

اینجا را با خشم و اندوه گفت .

اینجا را که می گفت ، انگار تلخی عالم را در کام داشت.

مگر اینجا کجاست ؟ 

آخر خط است ؟ 

آخر خط فقر ؟ 

آخر خط مروت؟

آخر خط انسانیت ؟ 

 

زنی که اسکلتی نبود ، صدایی از درون به او گفت  : 

اینجا آخر هیچ خطی نیست  .

اینجا نبض زندگی من و تو است ، بازی هر روزه ای که تکرار می شود .

نمایشنامه ای که بازیگرانش فربه هایی هستند ،  که روزی وحشت ، گوشتان را به یغما برده و از آن ها، استخوانی متحرک می ماند .

وحشت تنهایی انسان را ذوب می کند،  اسکلت متحرک می کند.

بازیگرانی که شاید هیچگاه باور نمی کردند ، روزی  سایه ای از انسان باشند. 

زنی که اسکلتی نبود ، با خود فکر کرد : اگر خورشید نباشد ، سایه ای هم نیست ، خورشید زندگی اسکلت های متحرک کجا مخفی شده است ؟ 

زنی که اسکلتی نبود ، تاریکی غلیظی را اطراف خود احساس می کرد ، درونش  برف می بارید .

به آسمان نگاه کرد ، خورشید اهواز  به شدت  می تابید ، اما زن احساس تاریکی و سرما می کرد.

به زن همراهش گفت : برویم ؟ 

بهتر است ، برویم.

نشر در :

شوشان ، کد خبر ۱۱۲۶۱۹

خبر فارسی 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد
  1. نقدی بر پسرحلوا فروش مولانا در مثنوی 

✍️ مهری کیانوش راد 

داستان پسرحلوا فروش، داستانی شگرف  در دفتر دوم مثنوی است ، که بر خلاف آموزه های مولانا خلاف اصول انسانیت است .

عارفی برای دادن وام  به قرض داران خود  ، پسرک بیچاره ای را به سخره می گیرد ، ساعت ها او را به گریستن وامی دارد ، پسرک نزدیک است  از ترس استادش  ، مرگ را تجربه کند.

چون طبق خالی شد ، آن کودک ستد / 

گفت دینارم   بده ، ای با خرد .

شیخ گفتا : از کجا آرم دِرَم؟ 

وامدارم ، می روم سوی عدم.

کودک از غم زد طبق را بر زمین /

ناله و گریه برآورد  و حَنین .

پیش شیخ آمد  که : ای شیخ درشت /

تو یقین دان که مرا اُستاد کشت .

اما عارف بیخیال در بستر خود آرمیده و منتظر است اشک های پسرک بینوا دریای رحمت الهی را به جوش آورد، تا بتواند وام خود را ادا کند.

شیخ فارغ از جفا و از خلاف /

در کشیده روی چون مه در لحاف .

 

شیخ احمد خضِرویه  که سال ها  با قرض گرفتن  از مالداران  به یاری فقرا می شتابد، چون مرگش نزدیک

می شود ، قرض داران دورش حلقه زده و خواستار پرداخت قروض خود هستند و شیخ آرام منتظر لطف الهی است ، که : 

ناگهان صدای پسرک حلوا فروشی به گوش می رسد،  خادم عارف به دستور شیخ  ، طبق حلوا را خریده و به قرض داران می دهد تا اندکی کامشان شیرین شود.

حلوا خورده و پسرک حلوا فروش منتظر پول حلوای خود است، که شیخ او را ناامید می کند . 

پسرک گریه را بلند می کند  و با التماس از شیخ می خواهد که راضی  به مرگش به دست صاحب کارش نشود. صدای شماتت قرض داران با گریه ی پسر  به آسمان رسیده و شیخ  به آرامی به آنان نگاه می کند ، ناگاه خادمی با طبقی  که در آن ۴۰۰ دینار  معادل  قرضِ قرض داران و نیم دینارِ پسرک حلوا فروش است ، از راه می رسد .

طلب کاران مبهوت کرامت شیخ ،  خود را شماتت می کنند ، که چرا به شیخ گمان بد برده و  به یاد داستان خضر و موسی می افتند. شرمنده به یکدیگر نگاه می کنند، که از داستان خضر و موسی پند نگرفته اند.

 

این داستان مانند دیگر داستان های مثنوی ، برداشت و تلفیقی از دو واقعه یکی منسوب به احمد خِضرویه در رساله ی قشیریه و دیگری واقعه ای ، که  در اسرارالتوحید به ابوسعید ابوالخیر نسبت داده شده است.

مولانا با استفاده از این دو داستان ، داستان سومی  در مثنوی خلق می کند..

شکل روایی داستان الگو گرفتن از داستان خضر است. جمله پایانی شیخ در مثنوی نیز وام دار سخن خضر در قرآن است.

 

نکات رمزگشای این داستان : 

احمد خضرویه شخصیتی حقیقی و تاریخی و بنا به نقلی داماد سلطان بلخ بوده است . نامش یادآور نام خضر و اهل فتوت است ، که نشان از جایگاه والایش در تصوف و عرفان دارد.

اهل فتوت به گونه ای شکل تغییر یافته ی  شیوه ی عیاران است.

 

# تفاوت ساختاری داستان پسر حلوا فروش  با داستان خضر : 

 

الف : کارهای خضر ، جذب سود شخصی نیست ، بلکه به مصلحت دیگران انجام می گیرد. 

۱- سوراخ کردن کشتی تا از دستبرد پادشاه ستمگر  برای صاحبان کشتی ، حفظ شود .

۲- کشتن کودکی که در بزرگی مرتکب گناه می شود و والدین مومنی دارد..

۳- ساختن دیواری که زیر آن گنج دو کودک یتیم پنهان است.

اما  کارهای خِضرویه به سود خود و برای  رهایی از وام داران است.

کودکی بیگناهی تا سرحد ترس از مرگ ، در فشار قرار می گیرد ، تا به مدتی طولانی گریه کند، تا گریه اش دریای رحمت الهی را به خروش آورده و شیخ  از شر  مقروضان رها و سبکبار به سوی مرگ بشتابد.

مقروضان حاضر می شوند ، نیم دینار کودک را بدهند ، تا گریه نکند ، اما باز شیخ به آزار خود ادامه و مانع می شود.

هم شدی توزیع  کودک دانگ چند /

همت شیخ ، آن سخا را کرد بند.

تا کسی نَدهد به کودک هیچ چیز / 

قوت پیران از این بیش است ، بیش.

این همه کودک آزاری برای رسیدن شیخ به مقصود خود ، جای هزار پرسش دارد.

تا اینکه دل صاحب مال و حالی به رحم می آید و کودک از وحشت و گریستن رها می شود: 

صاحب مالی و حالی پیش پیر /

هدیه بفرستید کز وی بد خبیر 

شیخ به جای عذر و دلجویی و حلالیت طلبی از کودک گریان حلوا فروش ، رو به خلق کرده و خوش خوشانه عدم باور آنها را به وصول قرض خود، می بخشد و می گوید : 

شیخ فرمود : آن همه گفتار و قال 

من به حل کردم شما را ، آن حلال.

 

شیخ چه پاسخی برای کودک آزاری خود دارد؟ 

پاسخی نامعقول ،  می گوید :  

گریاندن کودک به امر خدا بود است .

" سرِاین آن بود  کز حق خواستم /

لاجرم بنمود راه راستم ." 

سخن شیخ الگو گرفته از  سخن خضر در قرآن  است.

" و ما فعلته من امری " کهف ، آیه ۸۲ 

از جانب خود کاری انجام ندادم.

( آنچه انجام دادم به امر خدا بود)

 

ب : استفاده ی ابزاری از کودک : 

با این که ۴۰۰ و نیم دینار با گریه ی کودک حلوا فروش حاصل می شود ، اما سهم اندک کودک ، خواننده را به سوال وامی دارد ، که چرا کودک بیچاره باید مورد سوءاستفاده  قرار گفته ، بهره ی شیخ ۴۰۰ دینار و بهره ی کودک نیم دینار باشد.

مولانا پاسخ می دهد : 

"گفت این دینار اگرچه اندک است / 

لیک موقوف غریو کودک است ."

عقل چنین سخنی را نمی پسندد.

کودک به وسیله شیخ گریانده شده است ، نه به میل  خودش .

 

ج : نگاهی به دیگر دستاوردهای این داستان : 

۱- برتری انفاق کنندگان بر ممسکان  ..

برترین انفاق کننده ، کسی است که جان خود را در راه خدا انفاق کند و به نام شهید مزین شود.

خاصه آن منفق که جان انفاق کرد/

حلقِ خود قربانی خلاق کرد.

پس شهیدان زنده ، زین رویند خَوش /

تو بدان  قالب  بِمنگَر  گَبروَش .

 

۲-  : انسان کامل چون شناسای هدف  شد ، از سختی راه و مخالفان خود نمی ترسد .

" شیخ فارغ از جفا و از خلاف /

فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام.

آن که  جان  بوسه دهد بر چشم او /

کی خورد غم از فلک و ز خشم او .

انسان های کامل مانند دیگر پدیده های هستی ، چون راه و مقصد را شناختند ، از سرزنش دیگران ابایی ندارند و به وظیفه ی خود عمل می کنند ، با این تفاوت که چون انسان عقل و اراده دارد ،  باید با  عقلش شناسای حقیقت راه و مقصد شده و با اراده ی خود مسیر درست را در پیش گیرد.

در شب مهتاب  مه را بر سماک / 

از سگان و عوعوی  ایشان چه باک .

سگ وظیفه ی خود به جا می آورد /

از سگان و عوعوی ایشان چه باک.

کارک خود می گذارد هر کسی / 

آب نگذارد صفا بهر خسی .

 

د : آیا شادکامان به مقصد نمی رسند؟

مولانا در این داستان نقش تضرع را  در رسیدن به خواسته های خود اساسی می داند و می گوید: 

" کام تو موقوف زاری دلست/

بی تضرع کامیابی مشکل است.

گر همی خواهی که مشکل حل شود/ 

خار محرومی به گل مبدل شود 

گر همی خواهی که آن خلعت رسد / 

پس بگریان  طفل دیده بر جسد."

 

پرسشی چهره نشان می دهد: 

چرا باید گریست،  تا کامیاب شد ؟

آیا شاددلان به مقصد نمی رسند؟ 

 

مولانا در دیوان شمس می سراید : 

بر همگان گر زفلک زهر ببارد همه شب /

من شکر اندر شکر اندر شکرم اندر شکرم.

زندگی مولانا به اعتراف خودش شکر در شکر ، شیرینی در شیرینی بوده است ، وضعیتی که حاصل رضایتمندی او از پروردگارش  است.

بنابراین راز  تجویز گریه را ، جای دیگری باید جستجو کرد . به نظر می رسد ، تجویز گریه برای کسانی است ، که هنوز به مقام رضا نرسیده و هنوز در بند مادیت جسمانی خویش اسیر هستند . از نظر مولانا برای رسیدن به کمال و مقام رضا باید با تضرع و اشک،  رهایی خود را به دست آورد‌.

" گر همی خواهی که آن خلعت رسد /

پس بگریان چشم دیده بر جسد ." 

 

هر چند مشکل کودک آزاری و ایجاد شرایط گریستن ، بدون توجه به آثار مخرب آن در داستان مشکلی لاینحل است ، اما به ثمثیل:  گریه و زاری کودک مقدمه ی تنبه مقروضان بی‌خبر از رحمت الهی است ، تا بیاموزند و سوگوارانه با دیده ی اشک آلود خود ، جلوه  زیبایی از  گره گشایی انسان های متوکل را دریابند و بند مادیت را شاید ، از دست و پای خود باز کنند.

 

 

 

‐---------------------

ذکر چند نکته : 

۱ _ احمد خضرویه از بزرگان تصوف در قرن سوم هجری (۲۴۰ ه‍. ق) در زمان متوکّل در سنّ نود و پنج سالگی در زادگاه خود بلخ وفات یافته‌است. معاصر بایزید بسطامی و یحیی بن معاذ رازی و همسر  فاطمه دختر امیر بلخ بوده‌است.

 

۲- عیاران طبقه‌ای بودند که اصول اخلاقی و مبارزاتیِ ویژه‌ای را برگزیده ، اموال  افرادی را که ظالم تشخیص می‌دادند، بدون اعتنا به قوانین حاکم   مصادره و بین فقرا  پخش  می‌کردند.

رسم عیاری به‌تدریج با تصوف آمیخته و   فتوت  خوانده شد.

 

۳-  فتوت نوعی ایثار و از سخاوت بالاتر است.

سخاوت بخشش مالی است ، که به آن نیاز نیست . ایثار بخشش مالی است ، که انسان خودش به آن نیازمند است‌، اما به نیازمندان دیگر می بخشد

 

نشر در : 

خبری شوشان ، کدخبر ۱۱۲۵۸۵

صبح ملت نیوز  کد خبر ۱۱۴۹۹

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

شعری برای خلیج فارس 

 

ای سرزمین مهر ، مام خلیج فارس 

بر دامنت به مهر ، بام خلیج فارس 

در سرزمین عشق ، ایران چونان گهر 

روشن شده ز عشق ، شام خلیج فارس 

از زادگاه من ، شیرین ز نی شکر 

بادا همیشگی ، جام خلیج فارس 

از رطب دلم ، چون خارَکِ بِریم 

شیرین تر از عسل ، کام خلیج فارس 

دشمن ز تو به دور ، با یاد و نام رب

بر تارک جهان ، نام خلیج فارس 

 

کتاب رویایت را ناگفته رها کن ، مهری کیانوش راد

  • مهری کیانوش راد
راننده و خدا
✍️ مهری کیانوش راد

ماشین رسیده بود ، مسافر در حال سوارشدن بود ، که متوجه شد ، ماشین خراب و داغون است .  آثار تصادف های متعد روی بدنه ی  ماشین پراید سفید خودنمایی می کرد. به طرف در ماشین رفت، آینه با پلاستیک محکم شده بود.
گفت : بهتر است لغو سفر بزنم ، با این ماشین در جاده ، به مقصد نمی رسم. راننده گفت:  ثبت سوار شدن شما را کرده ام، نمی شود.
خیال راننده راحت بود ، هزینه را هم دریافت کرده بود.
مسافر با دلخوری در عقب را باز کرد ، اما  کمربند ایمنی نداشت .
مسافر گفت : برای سفر بیرون شهری آمده ای ، چرا ماشین کمربند ندارد ؟
راننده گفت : صندلی جلو دارد .
از شهر خارج شدند ، چند کیلومتری جلو رفتند ، سرعت ماشین کم و کمتر شد. ماشین کنار دکه ی جاده ای ایستاد و راننده با شیشه آب معدنی برگشت ، کاپوت را بالا زد و کمی آب ریخت و بعد از معطل شدن حرکت کرد.
مسافرگفت : مشکلی بود ؟
راننده گفت : دینام خراب است ، اما مشکلی نیست.
ماشین حرکت کرد .
راننده با شکایت و صدای کش دار  گفت : ای خدا
مسافر گفت : ان شاالله خدا کمک می کند .
راننده با اندوه و ابروهای در هم گفت: اگر خدایی باشد.
بعد از چند بار توقف ماشین که با کمک راننده دوباره جان می گرفت و حرکت می کرد ، ناگهان موتور ماشین اساسی از کار افتاد و تکان نخورد.
راننده کاپوت را بالا زد ، اما فایده ای نداشت.
مسافر هم پیاده شد ، شاید کمکی برای راننده باشد ، اما بخار از مخزن رادیاتور بالا زده بود.
ماشین دیگری  که احتمالا برای جوش آمدن ماشینش ایستاده بود ، به راننده اشاره ای کرد ، راننده بعد از چند دقیقه با بشکه ی پر آب برگشت ، کام تشنه ی مخزن ها را سیراب  کرد ، کمی اعضای  ماشین را بالا پایین کرد، دوباره سوار ماشین شد .
مسافر نشست و گفت : ان شاالله که دیگر مشکلی نباشد.
راننده گفت : دیشب کلی پول تعمیر ماشین را داده ام ، هزار تومن هم تخفیف نداد ، دوباره ماشین خراب شد.
مسافر به راننده نگاهی کرد ، جوان بود ، با دست های پینه بسته و نگاهی که از فقر و سختی روزگار سخن می گفت.
راننده دوباره رو به بالا نگاهی کرد و  با اندوه گفت :
ای خدا ،  ای  خدا چرا منو نمی بینی ؟
تو بزرگ هستی و باید بنده ها را ببینی.
حرکت کرد ،  به شاوور رسید ، چشمش به تعمیرگاهی افتاد ، توقف کرد . پسرجوانی گفت : اوسا  برای کاری رفته،  صبر کن ، تلفن بزنم ،بیاید.
راننده دوباره با خشم یا اندوه - مسافر نتوانست تشخیص بدهد- سوار شد ، در حالی که جاده را نگاه می کرد ، گاز داد ، انگار می ترسید ، ماشین دوباره بایستد و حرکت نکند.
به پیچ شوش رسیده بود ، هنوز راننده رو به جلو گاز می داد ، مسافر با صدای بلند گفت : آقا آقا  کجا ؟ دزفول این طرف است.
راننده گفت : تعمیرگاه
مسافر گفت : به طرف دزفول برو ، مرا برسان و به تعمیرگاه برو.
راننده  دنده عقب گرفت و به طرف جاده ی دزفول رفت.
اندوه راننده و بشکه ی آب ،  شکایتِ به خدا ...
ماشین خراب غیرتی شده بود و مسافر را به مقصد رساند.
اما احتمالا تا به حال ، حال ماشین خوب نشده است ، جیب راننده خالی تر شده است و اندوه راننده باز هم غلیظ‌تر شده است.
نشر در :
شوشان ، کد خبر ۱۱۱۹۳۷








راننده و خدا
✍️ مهری کیانوش راد

ماشین رسیده بود ، مسافر در حال سوارشدن بود ، که متوجه شد ، ماشین خراب و داغون است .  آثار تصادف های متعد روی بدنه ی  ماشین پراید سفید خودنمایی می کرد. به طرف در ماشین رفت، آینه با پلاستیک محکم شده بود.
گفت : بهتر است لغو سفر بزنم ، با این ماشین در جاده ، به مقصد نمی رسم. راننده گفت:  ثبت سوار شدن شما را کرده ام، نمی شود.
خیال راننده راحت بود ، هزینه را هم دریافت کرده بود.
مسافر با دلخوری در عقب را باز کرد ، اما  کمربند ایمنی نداشت .
مسافر گفت : برای سفر بیرون شهری آمده ای ، چرا ماشین کمربند ندارد ؟
راننده گفت : صندلی جلو دارد .
از شهر خارج شدند ، چند کیلومتری جلو رفتند ، سرعت ماشین کم و کمتر شد. ماشین کنار دکه ی جاده ای ایستاد و راننده با شیشه آب معدنی برگشت ، کاپوت را بالا زد و کمی آب ریخت و بعد از معطل شدن حرکت کرد.
مسافرگفت : مشکلی بود ؟
راننده گفت : دینام خراب است ، اما مشکلی نیست.
ماشین حرکت کرد .
راننده با شکایت و صدای کش دار  گفت : ای خدا
مسافر گفت : ان شاالله خدا کمک می کند .
راننده با اندوه و ابروهای در هم گفت: اگر خدایی باشد.
بعد از چند بار توقف ماشین که با کمک راننده دوباره جان می گرفت و حرکت می کرد ، ناگهان موتور ماشین اساسی از کار افتاد و تکان نخورد.
راننده کاپوت را بالا زد ، اما فایده ای نداشت.
مسافر هم پیاده شد ، شاید کمکی برای راننده باشد ، اما بخار از مخزن رادیاتور بالا زده بود.
ماشین دیگری  که احتمالا برای جوش آمدن ماشینش ایستاده بود ، به راننده اشاره ای کرد ، راننده بعد از چند دقیقه با بشکه ی پر آب برگشت ، کام تشنه ی مخزن ها را سیراب  کرد ، کمی اعضای  ماشین را بالا پایین کرد، دوباره سوار ماشین شد .
مسافر نشست و گفت : ان شاالله که دیگر مشکلی نباشد.
راننده گفت : دیشب کلی پول تعمیر ماشین را داده ام ، هزار تومن هم تخفیف نداد ، دوباره ماشین خراب شد.
مسافر به راننده نگاهی کرد ، جوان بود ، با دست های پینه بسته و نگاهی که از فقر و سختی روزگار سخن می گفت.
راننده دوباره رو به بالا نگاهی کرد و  با اندوه گفت :
ای خدا ،  ای  خدا چرا منو نمی بینی ؟
تو بزرگ هستی و باید بنده ها را ببینی.
حرکت کرد ،  به شاوور رسید ، چشمش به تعمیرگاهی افتاد ، توقف کرد . پسرجوانی گفت : اوسا  برای کاری رفته،  صبر کن ، تلفن بزنم ،بیاید.
راننده دوباره با خشم یا اندوه - مسافر نتوانست تشخیص بدهد- سوار شد ، در حالی که جاده را نگاه می کرد ، گاز داد ، انگار می ترسید ، ماشین دوباره بایستد و حرکت نکند.
به پیچ شوش رسیده بود ، هنوز راننده رو به جلو گاز می داد ، مسافر با صدای بلند گفت : آقا آقا  کجا ؟ دزفول این طرف است.
راننده گفت : تعمیرگاه
مسافر گفت : به طرف دزفول برو ، مرا برسان و به تعمیرگاه برو.
راننده  دنده عقب گرفت و به طرف جاده ی دزفول رفت.
اندوه راننده و بشکه ی آب ،  شکایتِ به خدا ...
ماشین خراب غیرتی شده بود و مسافر را به مقصد رساند.
اما احتمالا تا به حال ، حال ماشین خوب نشده است ، جیب راننده خالی تر شده است و اندوه راننده باز هم غلیظ‌تر شده است.
نشر در :
شوشان ، کد خبر ۱۱۱۹۳۷
  • مهری کیانوش راد