ارتفاع سکوت

مشخصات بلاگ

انواع ادبی(شعر و نثر)

نقدی بر زاهد گریان مولانا در مثنوی
✍️مهری  کیانوش راد
مولانا در دفتر دوم مثنوی  داستان زاهدی را نقل می کند ، که از شدت گریه و ظاهرا از خوف الهی  ، احتمال کورشدنش می رود . دوستی با دلسوزی او را نصیحت می کند  و می گوید:
زاهدی را گفت  یاری در عمل /
کم  گِری  تا چشم را ناید خلل .
زاهد پاسخ می دهد :
گفت زاهد : از دو بیرون نیست حال /
چشم بیند  یا نبیند آن جمال .
ور نخواهد دید  حق را ، گو  برو /
این چنین چشم  شقی ، گو کور شو.
پرسش این است :
آیا داستان زاهد ریشه  ی تاریخی دارد ؟
آیا  دعای  زاهد  مورد قبول  اسلام  است ؟
آیا دعای  زاهد را عقل می پذیرد؟
آیا دعای  زاهد  دیدگاه مولانا  است ؟
به صراحت معتقدم ، آرزوی کور شدن نه  با عقل سلیم ، نه  با آموزه های دینی قابل قبول نیست .
در برخی  روایات آمده است : عبدالله انصاری،چون  خبر فوت پیامبر(ص) را به پدرش داد ، پدر گفت : چشمی که پیامبر را نبیند ، بهتر است ، کور شود و آرزوی کورشدن کرد.
خدا دعای او را اجابت و کور شد.
اگر هزار دلیل بر صحت این روایت باشد ، دلیلی بر قبول آن و درست بودن آرزوی کور شدن ،  برای عقل سلیم نیست .
به دلایل زیر دین نیز چنین دعایی را نمی پذیرد :
۱-  از  اهل بیت هیچ گاه در رحلت پیامبر (ص) یا واقعه کربلا یا دشواری های دیگر ، چنین سخنانی ذکر نشده است ، در حالی که آنان عاشق تر به رسول خدا و آیین  او بوده اند.
۲-  با چشم دل ، معنویات قابل رویت هستند ، به همین دلیل خداوند در قرآن می فرماید :
وَمَنْ کَانَ فِی هَٰذِهِ أَعْمَىٰ فَهُوَ فِی الْآخِرَةِ أَعْمَىٰ وَأَضَلُّ سَبِیلًا
در این آیه ، کوری باطن اراده شده است ، نه کوری چشم ظاهر.
۳-   روایت  پدر عبدالله انصاری و زاهد گریان  و عمربن الخطاب هنگام رحلت پیامبر (ص)  و بسیار داستان ها ی دیگر از این گونه روایات ، داستان کاسه ی از آش داغ تر و داستان کسانی است  که اهل غلو،و گرفتار احساسات آنی خود هستند .
خداوند در سوره نسا ، آیه ۱۷۱  خطاب به این انسان ها می فرماید:
 یا اهل الْکِتَابِ لَا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ ...
۴-  شیوه ی سیره ی نبوی و اهل بیت، شکرگزاری از نعمت های الهی و  درخواست سلامت اعضای بدن،در هر حالی از احوال روزگار است.
  علی علیه السلام در نهج البلاغه ،   در دعایی  از خدا می خواهد تا زنده است ، هیچ کدام از اعضایش را  از او نگیرد، زیرا از دست رفتن هر نیرویی انسان را ناتوان و نیازمند دیگران می کند .
می فرماید : اللهم اجعل نفسی اول کریمه تنتزعها من کرایمی  و اول ودیعه ترتجعها من ودایع نعمک عندی.

بار خدایا جان مرا نخستین چیز گرامی قرار ده که از اعضای گرامی من ( مانند چشم و گوش و دست و پا و سایر اعضا) می گیری و اولین امانتی که از نعمت های امانت گذاشته ی  خود نزد من،  برمی گردانی..

۵ - اگر این داستان  بازگو کننده ی سخن زاهدی ناآگاه از حقیت  است ، بگذار تا ابد گریه کند  و کفران نعمت  دوچشم روشن خویش را کند، اما اگر
بازتاب اعتقاد مولانا است ، جای بسی نقد و پرسش است. در ادامه داستان مولانا بیتی را می گوید ، که بیانگر کور شدن زاهد است ، می فرماید :
غم مخور از دیدگان ، عیسی تر است /
چپ مرو تا بخشدت  دو چشم راست.
مولانا به زاهد کور شده  دلداری می دهد  و  به او می گوید : از کورشدن دیدگانت اندوه به خود راه نده ، زیرا روح معنوی عیسی مانند تو ، دو چشم حقیقت بین درون به تو خواهد داد، باید پرسید :
آیا شایسته است ، انسان معتقد و الهی که از عقل برخوردار است ، کفران نعمت خدا را کرده  و آرزوی زوال آن را داشته باشد ، آن هم نعمتی که با نبودن آن ، انسان محتاج دیگران می شود و چه بسیار زحمت که برای خودش و دیگران ایجاد می کند؟
پاسخ با عقل سلیم مخاطب است .
با توسل به سخن مولانا دعا کنیم و بگوییم :
طعمه بنموده به ما  و آن بوده شست /
آن چنان بنما به ما آن را که هست.
خدایا حقیقت هر چیزی  را آن چنان که هست به ما نشان بده.
اللهم  ارنی الاشیا کما هی .

---------‐---------------
ذکر چند نکته :
* تیتر داستان زاهد گریان در مثنوی :
ترساندن شخصی زاهدی را که کم گریه کن تا کور نشوی.
۱- مأخذ این حکایت( آرزوی کور شدن ...)  ، روایتی است در طبقات ابن سعد ، جزو دوم ، قسمِ دوم ، ص 85 که ترجمه فارسی آن این است : یکی از اصحاب پیامبر (ص) بینایی چشمانش از میان رفته بود . اصحاب به عیادت او رفتند . او “گفت : من چشمانم را برای این دوست داشتم که به جمالِ با کمال پیامبر (ص) نگاه کنم .

نظیر این داستان ، حکایتی است که در کتاب البیان والتبیین جاحظ ، ج 3 ، ص 150 ، طبع مصر آمده است . و نیز حکایتی در تمهیدات عین القضاة ، ص 10 ، طبع شیراز آمده است : آن نشنیده ای که روزی جانِ پاکِ مصطفی را وعده در رسید که تا پیش حق تعالی برند . عبدالله انصاری را نزدیک پدر رفت و خبر کرد از رفتن پیغمبر ، پدرش گفت که نخواهم که پس از مصطفی (ص) دیدۀ من کس را بیند . دعا کرد : خدایا چشمِ مرا کور کن . از حق تعالی ندا آمد و در ساعت کور شد . ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 48 و 49 )
نقل از : سایت دیدار جان  و شرح مثنوی کریم زمانی

۲-سوره اسری ،  آیه ۷۲
۳ - سوره نسا ، آیه ۱۷۱
۴- داستان عمربن الخطاب در رحلت پیامبر (ص) در اکثر کتب تاریخی ، از جمله تاریخ کامل ابن اثیر ، ج
۳  آمده است ، که :
" ...همین که جان باخت ، عمر برخاست و گفت :
همانا گروهی از دو رویان  می پندارند ، که پیامبر خدا (ص) درگذشته است ، او نمرده ، بلکه مانند موسی عمران به نزد پروردگار خویش رفته است . به خدا سوگند که بی گمان پیامبر (ص) بازخواهد گشت و دست و پای آنان را که گمان می برند ، وی مرده است ، خواهد برید ."
۳-  نهج البلاغه فیض الاسلام ، ش ۲۰۶ ، با تیتر :
من دعا کان یدعو به ...


نشر در :
پایگاه خبری شوشان ، کد خبر : ۱۱۲۹۵۵
پایگاه خبری صبح ملت نیوز ، کد خبر : ۱۲۲۴۳
  • مهری کیانوش راد

 

# خاک بیمار است

مهری کیانوش راد 

 

خاک بیمار است 

باور نداری 

نبضش را بگیر 

ببین چه تند می زند 

 

نگاه کن 

فلسطینی ها

افغانی ها

لبنانی ها 

...

 

با توپ و خمپاره به هوا می روند 

به زیر خاک می روند 

و فریاد سرخشان 

زمان را 

در جامه ای از خون می‌ پوشاند 

 

خاک بیمار است 

باور نداری 

نگاه کن 

به اجساد ورم کرده 

به اجساد بی سر 

به اجساد متحرک 

که می چرخند و می گذرند 

ببین 

نبض گرسنگی چه تند می زند 

 

نگاه کن 

جغرافیای زمان ما را 

گرسنگی تشکیل داده است 

 

خاک بیمار است 

باور نداری 

نگاه کن 

که دست ها،  تمام روز

ماشه ها را 

فشار می دهند

نگاه کن

که دست ها،  تمام روز

  در انتظار نان هستند 

نگاه کن 

نگاه کن 

نگاه 

خاک بیمار است 

خاک بیمار است.

 

# کتاب پله های تنهایی 

 

 

  • مهری کیانوش راد

زنانی که اسکلتی نبودند 

✍️مهری کیانوش راد

 

اسکلتی که بر تنش لباسی بود ، دستانش رادر دودمپایی  قرار داده بود و چهار دست و پا از پله ها پایین  آمد ، خودش را به نیمکت حیاط رساند و روبروی باغچه نشست ، معلوم نبود چشم هایش کجا را نگاه می کند.

در صورت او  نه اثری از خشم بود ، نه شادی .

نه رضایت بود ، نه اعتراض .

زنده است ؟ 

مرده است ؟ 

الان که از پله ها با زحمت و چهار دست و پا پایین آمده بود!

زنی که اسکلتی نبود ، هنوز  تجربه نکرده بود ،  گاه زنده هستی و چون مردگان زندگی می کنی. 

مردی اسکلتی که برص داشت ، پشت به باغچه نشسته بود ، انگار سبزی و حیات را به سخره گرفته 

باشد، سبزی باغچه دهن کجی به خشکی زندگی او بود.

ساکت ساکت گره ای را می خواست باز کند ، یا ببندد ، که موفق نمی شد ، شاید اگر گره باز می شد ، دوباره می بست تا دوباره باز کند.

روزهای بلند و تنبل را باید به شب می رساند.

دو زن که اسکلتی نبودند ، از کنارش گذشتند ، انگار عجله ای در رفتن داشتند ، نیم نگاهی انداختند و گذشتند .

برص که واگیر ندارد!

 

زنانی که اسکلتی نبودند،  نزدیک پله ها رسیدند. معلوم نبود ، چرا ، اما زنان و مردان اسکلتی دور آنان جمع شده بودند.

زنی گفت : 

برای ما خوردنی آورده اید؟ 

زنی که اسکلتی نبود ، گفت :  آورده ایم.

زن اسکلتی گفت : به ما که اندکی برای خوردن می دهند و گاه نمی دهند.

مرد اسکلتی که لباس مرتبی بر تن داشت ، نزدیک یکی از زنانی که اسکلتی نبود ، رسید.

دور گردن مرد ، کلیدی با مهره ، مانند گردن بند بلندی آویزان بود .

یکی از زنانی که اسکلتی نبود ، با خود فکر کرد : 

این کلید چه دری را باز می کند ؟ 

آیا در گذشته دری را باز می کرده ، که امروز مرد از آن دور شده و اینجا ساکن شده است.

آیا کلیدِ گردنبند به یاد مرد می آورد ، که روزی خانه ای داشته  و  انسان گونه  مالکیت را تجربه است ؟ 

شاید صدایش را بلند می کرده ، تا آمرانه همسر و فرزندانش را به کار بگیرد ، اما الان فقط کلید برای او  یادآور اقتداری در گذشته است.

زنی که اسکلتی نبود ، به مرد کلید به گردن گفت : 

یکی از شعرهایت  را بخوان ، از آن شعر خوب ها را بخوان.

مرد کمی فکر کرد . 

مصرعی از غزل حافظ را خواند و ساکت شد .

گفت : برای شعر خواندن باید حال باشد ، اینجا حالی برای شعر خواندن نیست و سکوت کرد ، سرش را زیر انداخت و به سرعت دور شد.

زنی که اسکلتی نبود ،  فکر کرد :

مرد اسکلتی چرا فرار کرد؟ 

 

زنی از پله ها پایین آمد ، هنوز اسکلتی نشده بود ، شاید مدتی دیگر ...  گفت : خانه ای  داشتم ، فریب خوردم و الان اینجا هستم . گفت و به سرعت دور شد.

اینجا را با خشم و اندوه گفت .

اینجا را که می گفت ، انگار تلخی عالم را در کام داشت.

مگر اینجا کجاست ؟ 

آخر خط است ؟ 

آخر خط فقر ؟ 

آخر خط مروت؟

آخر خط انسانیت ؟ 

 

زنی که اسکلتی نبود ، صدایی از درون به او گفت  : 

اینجا آخر هیچ خطی نیست  .

اینجا نبض زندگی من و تو است ، بازی هر روزه ای که تکرار می شود .

نمایشنامه ای که بازیگرانش فربه هایی هستند ،  که روزی وحشت ، گوشتان را به یغما برده و از آن ها، استخوانی متحرک می ماند .

وحشت تنهایی انسان را ذوب می کند،  اسکلت متحرک می کند.

بازیگرانی که شاید هیچگاه باور نمی کردند ، روزی  سایه ای از انسان باشند. 

زنی که اسکلتی نبود ، با خود فکر کرد : اگر خورشید نباشد ، سایه ای هم نیست ، خورشید زندگی اسکلت های متحرک کجا مخفی شده است ؟ 

زنی که اسکلتی نبود ، تاریکی غلیظی را اطراف خود احساس می کرد ، درونش  برف می بارید .

به آسمان نگاه کرد ، خورشید اهواز  به شدت  می تابید ، اما زن احساس تاریکی و سرما می کرد.

به زن همراهش گفت : برویم ؟ 

بهتر است ، برویم.

نشر در :

شوشان ، کد خبر ۱۱۲۶۱۹

خبر فارسی 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد
  1. نقدی بر پسرحلوا فروش مولانا در مثنوی 

✍️ مهری کیانوش راد 

داستان پسرحلوا فروش، داستانی شگرف  در دفتر دوم مثنوی است ، که بر خلاف آموزه های مولانا خلاف اصول انسانیت است .

عارفی برای دادن وام  به قرض داران خود  ، پسرک بیچاره ای را به سخره می گیرد ، ساعت ها او را به گریستن وامی دارد ، پسرک نزدیک است  از ترس استادش  ، مرگ را تجربه کند.

چون طبق خالی شد ، آن کودک ستد / 

گفت دینارم   بده ، ای با خرد .

شیخ گفتا : از کجا آرم دِرَم؟ 

وامدارم ، می روم سوی عدم.

کودک از غم زد طبق را بر زمین /

ناله و گریه برآورد  و حَنین .

پیش شیخ آمد  که : ای شیخ درشت /

تو یقین دان که مرا اُستاد کشت .

اما عارف بیخیال در بستر خود آرمیده و منتظر است اشک های پسرک بینوا دریای رحمت الهی را به جوش آورد، تا بتواند وام خود را ادا کند.

شیخ فارغ از جفا و از خلاف /

در کشیده روی چون مه در لحاف .

 

شیخ احمد خضِرویه  که سال ها  با قرض گرفتن  از مالداران  به یاری فقرا می شتابد، چون مرگش نزدیک

می شود ، قرض داران دورش حلقه زده و خواستار پرداخت قروض خود هستند و شیخ آرام منتظر لطف الهی است ، که : 

ناگهان صدای پسرک حلوا فروشی به گوش می رسد،  خادم عارف به دستور شیخ  ، طبق حلوا را خریده و به قرض داران می دهد تا اندکی کامشان شیرین شود.

حلوا خورده و پسرک حلوا فروش منتظر پول حلوای خود است، که شیخ او را ناامید می کند . 

پسرک گریه را بلند می کند  و با التماس از شیخ می خواهد که راضی  به مرگش به دست صاحب کارش نشود. صدای شماتت قرض داران با گریه ی پسر  به آسمان رسیده و شیخ  به آرامی به آنان نگاه می کند ، ناگاه خادمی با طبقی  که در آن ۴۰۰ دینار  معادل  قرضِ قرض داران و نیم دینارِ پسرک حلوا فروش است ، از راه می رسد .

طلب کاران مبهوت کرامت شیخ ،  خود را شماتت می کنند ، که چرا به شیخ گمان بد برده و  به یاد داستان خضر و موسی می افتند. شرمنده به یکدیگر نگاه می کنند، که از داستان خضر و موسی پند نگرفته اند.

 

این داستان مانند دیگر داستان های مثنوی ، برداشت و تلفیقی از دو واقعه یکی منسوب به احمد خِضرویه در رساله ی قشیریه و دیگری واقعه ای ، که  در اسرارالتوحید به ابوسعید ابوالخیر نسبت داده شده است.

مولانا با استفاده از این دو داستان ، داستان سومی  در مثنوی خلق می کند..

شکل روایی داستان الگو گرفتن از داستان خضر است. جمله پایانی شیخ در مثنوی نیز وام دار سخن خضر در قرآن است.

 

نکات رمزگشای این داستان : 

احمد خضرویه شخصیتی حقیقی و تاریخی و بنا به نقلی داماد سلطان بلخ بوده است . نامش یادآور نام خضر و اهل فتوت است ، که نشان از جایگاه والایش در تصوف و عرفان دارد.

اهل فتوت به گونه ای شکل تغییر یافته ی  شیوه ی عیاران است.

 

# تفاوت ساختاری داستان پسر حلوا فروش  با داستان خضر : 

 

الف : کارهای خضر ، جذب سود شخصی نیست ، بلکه به مصلحت دیگران انجام می گیرد. 

۱- سوراخ کردن کشتی تا از دستبرد پادشاه ستمگر  برای صاحبان کشتی ، حفظ شود .

۲- کشتن کودکی که در بزرگی مرتکب گناه می شود و والدین مومنی دارد..

۳- ساختن دیواری که زیر آن گنج دو کودک یتیم پنهان است.

اما  کارهای خِضرویه به سود خود و برای  رهایی از وام داران است.

کودکی بیگناهی تا سرحد ترس از مرگ ، در فشار قرار می گیرد ، تا به مدتی طولانی گریه کند، تا گریه اش دریای رحمت الهی را به خروش آورده و شیخ  از شر  مقروضان رها و سبکبار به سوی مرگ بشتابد.

مقروضان حاضر می شوند ، نیم دینار کودک را بدهند ، تا گریه نکند ، اما باز شیخ به آزار خود ادامه و مانع می شود.

هم شدی توزیع  کودک دانگ چند /

همت شیخ ، آن سخا را کرد بند.

تا کسی نَدهد به کودک هیچ چیز / 

قوت پیران از این بیش است ، بیش.

این همه کودک آزاری برای رسیدن شیخ به مقصود خود ، جای هزار پرسش دارد.

تا اینکه دل صاحب مال و حالی به رحم می آید و کودک از وحشت و گریستن رها می شود: 

صاحب مالی و حالی پیش پیر /

هدیه بفرستید کز وی بد خبیر 

شیخ به جای عذر و دلجویی و حلالیت طلبی از کودک گریان حلوا فروش ، رو به خلق کرده و خوش خوشانه عدم باور آنها را به وصول قرض خود، می بخشد و می گوید : 

شیخ فرمود : آن همه گفتار و قال 

من به حل کردم شما را ، آن حلال.

 

شیخ چه پاسخی برای کودک آزاری خود دارد؟ 

پاسخی نامعقول ،  می گوید :  

گریاندن کودک به امر خدا بود است .

" سرِاین آن بود  کز حق خواستم /

لاجرم بنمود راه راستم ." 

سخن شیخ الگو گرفته از  سخن خضر در قرآن  است.

" و ما فعلته من امری " کهف ، آیه ۸۲ 

از جانب خود کاری انجام ندادم.

( آنچه انجام دادم به امر خدا بود)

 

ب : استفاده ی ابزاری از کودک : 

با این که ۴۰۰ و نیم دینار با گریه ی کودک حلوا فروش حاصل می شود ، اما سهم اندک کودک ، خواننده را به سوال وامی دارد ، که چرا کودک بیچاره باید مورد سوءاستفاده  قرار گفته ، بهره ی شیخ ۴۰۰ دینار و بهره ی کودک نیم دینار باشد.

مولانا پاسخ می دهد : 

"گفت این دینار اگرچه اندک است / 

لیک موقوف غریو کودک است ."

عقل چنین سخنی را نمی پسندد.

کودک به وسیله شیخ گریانده شده است ، نه به میل  خودش .

 

ج : نگاهی به دیگر دستاوردهای این داستان : 

۱- برتری انفاق کنندگان بر ممسکان  ..

برترین انفاق کننده ، کسی است که جان خود را در راه خدا انفاق کند و به نام شهید مزین شود.

خاصه آن منفق که جان انفاق کرد/

حلقِ خود قربانی خلاق کرد.

پس شهیدان زنده ، زین رویند خَوش /

تو بدان  قالب  بِمنگَر  گَبروَش .

 

۲-  : انسان کامل چون شناسای هدف  شد ، از سختی راه و مخالفان خود نمی ترسد .

" شیخ فارغ از جفا و از خلاف /

فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام.

آن که  جان  بوسه دهد بر چشم او /

کی خورد غم از فلک و ز خشم او .

انسان های کامل مانند دیگر پدیده های هستی ، چون راه و مقصد را شناختند ، از سرزنش دیگران ابایی ندارند و به وظیفه ی خود عمل می کنند ، با این تفاوت که چون انسان عقل و اراده دارد ،  باید با  عقلش شناسای حقیقت راه و مقصد شده و با اراده ی خود مسیر درست را در پیش گیرد.

در شب مهتاب  مه را بر سماک / 

از سگان و عوعوی  ایشان چه باک .

سگ وظیفه ی خود به جا می آورد /

از سگان و عوعوی ایشان چه باک.

کارک خود می گذارد هر کسی / 

آب نگذارد صفا بهر خسی .

 

د : آیا شادکامان به مقصد نمی رسند؟

مولانا در این داستان نقش تضرع را  در رسیدن به خواسته های خود اساسی می داند و می گوید: 

" کام تو موقوف زاری دلست/

بی تضرع کامیابی مشکل است.

گر همی خواهی که مشکل حل شود/ 

خار محرومی به گل مبدل شود 

گر همی خواهی که آن خلعت رسد / 

پس بگریان  طفل دیده بر جسد."

 

پرسشی چهره نشان می دهد: 

چرا باید گریست،  تا کامیاب شد ؟

آیا شاددلان به مقصد نمی رسند؟ 

 

مولانا در دیوان شمس می سراید : 

بر همگان گر زفلک زهر ببارد همه شب /

من شکر اندر شکر اندر شکرم اندر شکرم.

زندگی مولانا به اعتراف خودش شکر در شکر ، شیرینی در شیرینی بوده است ، وضعیتی که حاصل رضایتمندی او از پروردگارش  است.

بنابراین راز  تجویز گریه را ، جای دیگری باید جستجو کرد . به نظر می رسد ، تجویز گریه برای کسانی است ، که هنوز به مقام رضا نرسیده و هنوز در بند مادیت جسمانی خویش اسیر هستند . از نظر مولانا برای رسیدن به کمال و مقام رضا باید با تضرع و اشک،  رهایی خود را به دست آورد‌.

" گر همی خواهی که آن خلعت رسد /

پس بگریان چشم دیده بر جسد ." 

 

هر چند مشکل کودک آزاری و ایجاد شرایط گریستن ، بدون توجه به آثار مخرب آن در داستان مشکلی لاینحل است ، اما به ثمثیل:  گریه و زاری کودک مقدمه ی تنبه مقروضان بی‌خبر از رحمت الهی است ، تا بیاموزند و سوگوارانه با دیده ی اشک آلود خود ، جلوه  زیبایی از  گره گشایی انسان های متوکل را دریابند و بند مادیت را شاید ، از دست و پای خود باز کنند.

 

 

 

‐---------------------

ذکر چند نکته : 

۱ _ احمد خضرویه از بزرگان تصوف در قرن سوم هجری (۲۴۰ ه‍. ق) در زمان متوکّل در سنّ نود و پنج سالگی در زادگاه خود بلخ وفات یافته‌است. معاصر بایزید بسطامی و یحیی بن معاذ رازی و همسر  فاطمه دختر امیر بلخ بوده‌است.

 

۲- عیاران طبقه‌ای بودند که اصول اخلاقی و مبارزاتیِ ویژه‌ای را برگزیده ، اموال  افرادی را که ظالم تشخیص می‌دادند، بدون اعتنا به قوانین حاکم   مصادره و بین فقرا  پخش  می‌کردند.

رسم عیاری به‌تدریج با تصوف آمیخته و   فتوت  خوانده شد.

 

۳-  فتوت نوعی ایثار و از سخاوت بالاتر است.

سخاوت بخشش مالی است ، که به آن نیاز نیست . ایثار بخشش مالی است ، که انسان خودش به آن نیازمند است‌، اما به نیازمندان دیگر می بخشد

 

نشر در : 

خبری شوشان ، کدخبر ۱۱۲۵۸۵

صبح ملت نیوز  کد خبر ۱۱۴۹۹

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

شعری برای خلیج فارس 

 

ای سرزمین مهر ، مام خلیج فارس 

بر دامنت به مهر ، بام خلیج فارس 

در سرزمین عشق ، ایران چونان گهر 

روشن شده ز عشق ، شام خلیج فارس 

از زادگاه من ، شیرین ز نی شکر 

بادا همیشگی ، جام خلیج فارس 

از رطب دلم ، چون خارَکِ بِریم 

شیرین تر از عسل ، کام خلیج فارس 

دشمن ز تو به دور ، با یاد و نام رب

بر تارک جهان ، نام خلیج فارس 

 

کتاب رویایت را ناگفته رها کن ، مهری کیانوش راد

  • مهری کیانوش راد
راننده و خدا
✍️ مهری کیانوش راد

ماشین رسیده بود ، مسافر در حال سوارشدن بود ، که متوجه شد ، ماشین خراب و داغون است .  آثار تصادف های متعد روی بدنه ی  ماشین پراید سفید خودنمایی می کرد. به طرف در ماشین رفت، آینه با پلاستیک محکم شده بود.
گفت : بهتر است لغو سفر بزنم ، با این ماشین در جاده ، به مقصد نمی رسم. راننده گفت:  ثبت سوار شدن شما را کرده ام، نمی شود.
خیال راننده راحت بود ، هزینه را هم دریافت کرده بود.
مسافر با دلخوری در عقب را باز کرد ، اما  کمربند ایمنی نداشت .
مسافر گفت : برای سفر بیرون شهری آمده ای ، چرا ماشین کمربند ندارد ؟
راننده گفت : صندلی جلو دارد .
از شهر خارج شدند ، چند کیلومتری جلو رفتند ، سرعت ماشین کم و کمتر شد. ماشین کنار دکه ی جاده ای ایستاد و راننده با شیشه آب معدنی برگشت ، کاپوت را بالا زد و کمی آب ریخت و بعد از معطل شدن حرکت کرد.
مسافرگفت : مشکلی بود ؟
راننده گفت : دینام خراب است ، اما مشکلی نیست.
ماشین حرکت کرد .
راننده با شکایت و صدای کش دار  گفت : ای خدا
مسافر گفت : ان شاالله خدا کمک می کند .
راننده با اندوه و ابروهای در هم گفت: اگر خدایی باشد.
بعد از چند بار توقف ماشین که با کمک راننده دوباره جان می گرفت و حرکت می کرد ، ناگهان موتور ماشین اساسی از کار افتاد و تکان نخورد.
راننده کاپوت را بالا زد ، اما فایده ای نداشت.
مسافر هم پیاده شد ، شاید کمکی برای راننده باشد ، اما بخار از مخزن رادیاتور بالا زده بود.
ماشین دیگری  که احتمالا برای جوش آمدن ماشینش ایستاده بود ، به راننده اشاره ای کرد ، راننده بعد از چند دقیقه با بشکه ی پر آب برگشت ، کام تشنه ی مخزن ها را سیراب  کرد ، کمی اعضای  ماشین را بالا پایین کرد، دوباره سوار ماشین شد .
مسافر نشست و گفت : ان شاالله که دیگر مشکلی نباشد.
راننده گفت : دیشب کلی پول تعمیر ماشین را داده ام ، هزار تومن هم تخفیف نداد ، دوباره ماشین خراب شد.
مسافر به راننده نگاهی کرد ، جوان بود ، با دست های پینه بسته و نگاهی که از فقر و سختی روزگار سخن می گفت.
راننده دوباره رو به بالا نگاهی کرد و  با اندوه گفت :
ای خدا ،  ای  خدا چرا منو نمی بینی ؟
تو بزرگ هستی و باید بنده ها را ببینی.
حرکت کرد ،  به شاوور رسید ، چشمش به تعمیرگاهی افتاد ، توقف کرد . پسرجوانی گفت : اوسا  برای کاری رفته،  صبر کن ، تلفن بزنم ،بیاید.
راننده دوباره با خشم یا اندوه - مسافر نتوانست تشخیص بدهد- سوار شد ، در حالی که جاده را نگاه می کرد ، گاز داد ، انگار می ترسید ، ماشین دوباره بایستد و حرکت نکند.
به پیچ شوش رسیده بود ، هنوز راننده رو به جلو گاز می داد ، مسافر با صدای بلند گفت : آقا آقا  کجا ؟ دزفول این طرف است.
راننده گفت : تعمیرگاه
مسافر گفت : به طرف دزفول برو ، مرا برسان و به تعمیرگاه برو.
راننده  دنده عقب گرفت و به طرف جاده ی دزفول رفت.
اندوه راننده و بشکه ی آب ،  شکایتِ به خدا ...
ماشین خراب غیرتی شده بود و مسافر را به مقصد رساند.
اما احتمالا تا به حال ، حال ماشین خوب نشده است ، جیب راننده خالی تر شده است و اندوه راننده باز هم غلیظ‌تر شده است.
نشر در :
شوشان ، کد خبر ۱۱۱۹۳۷








راننده و خدا
✍️ مهری کیانوش راد

ماشین رسیده بود ، مسافر در حال سوارشدن بود ، که متوجه شد ، ماشین خراب و داغون است .  آثار تصادف های متعد روی بدنه ی  ماشین پراید سفید خودنمایی می کرد. به طرف در ماشین رفت، آینه با پلاستیک محکم شده بود.
گفت : بهتر است لغو سفر بزنم ، با این ماشین در جاده ، به مقصد نمی رسم. راننده گفت:  ثبت سوار شدن شما را کرده ام، نمی شود.
خیال راننده راحت بود ، هزینه را هم دریافت کرده بود.
مسافر با دلخوری در عقب را باز کرد ، اما  کمربند ایمنی نداشت .
مسافر گفت : برای سفر بیرون شهری آمده ای ، چرا ماشین کمربند ندارد ؟
راننده گفت : صندلی جلو دارد .
از شهر خارج شدند ، چند کیلومتری جلو رفتند ، سرعت ماشین کم و کمتر شد. ماشین کنار دکه ی جاده ای ایستاد و راننده با شیشه آب معدنی برگشت ، کاپوت را بالا زد و کمی آب ریخت و بعد از معطل شدن حرکت کرد.
مسافرگفت : مشکلی بود ؟
راننده گفت : دینام خراب است ، اما مشکلی نیست.
ماشین حرکت کرد .
راننده با شکایت و صدای کش دار  گفت : ای خدا
مسافر گفت : ان شاالله خدا کمک می کند .
راننده با اندوه و ابروهای در هم گفت: اگر خدایی باشد.
بعد از چند بار توقف ماشین که با کمک راننده دوباره جان می گرفت و حرکت می کرد ، ناگهان موتور ماشین اساسی از کار افتاد و تکان نخورد.
راننده کاپوت را بالا زد ، اما فایده ای نداشت.
مسافر هم پیاده شد ، شاید کمکی برای راننده باشد ، اما بخار از مخزن رادیاتور بالا زده بود.
ماشین دیگری  که احتمالا برای جوش آمدن ماشینش ایستاده بود ، به راننده اشاره ای کرد ، راننده بعد از چند دقیقه با بشکه ی پر آب برگشت ، کام تشنه ی مخزن ها را سیراب  کرد ، کمی اعضای  ماشین را بالا پایین کرد، دوباره سوار ماشین شد .
مسافر نشست و گفت : ان شاالله که دیگر مشکلی نباشد.
راننده گفت : دیشب کلی پول تعمیر ماشین را داده ام ، هزار تومن هم تخفیف نداد ، دوباره ماشین خراب شد.
مسافر به راننده نگاهی کرد ، جوان بود ، با دست های پینه بسته و نگاهی که از فقر و سختی روزگار سخن می گفت.
راننده دوباره رو به بالا نگاهی کرد و  با اندوه گفت :
ای خدا ،  ای  خدا چرا منو نمی بینی ؟
تو بزرگ هستی و باید بنده ها را ببینی.
حرکت کرد ،  به شاوور رسید ، چشمش به تعمیرگاهی افتاد ، توقف کرد . پسرجوانی گفت : اوسا  برای کاری رفته،  صبر کن ، تلفن بزنم ،بیاید.
راننده دوباره با خشم یا اندوه - مسافر نتوانست تشخیص بدهد- سوار شد ، در حالی که جاده را نگاه می کرد ، گاز داد ، انگار می ترسید ، ماشین دوباره بایستد و حرکت نکند.
به پیچ شوش رسیده بود ، هنوز راننده رو به جلو گاز می داد ، مسافر با صدای بلند گفت : آقا آقا  کجا ؟ دزفول این طرف است.
راننده گفت : تعمیرگاه
مسافر گفت : به طرف دزفول برو ، مرا برسان و به تعمیرگاه برو.
راننده  دنده عقب گرفت و به طرف جاده ی دزفول رفت.
اندوه راننده و بشکه ی آب ،  شکایتِ به خدا ...
ماشین خراب غیرتی شده بود و مسافر را به مقصد رساند.
اما احتمالا تا به حال ، حال ماشین خوب نشده است ، جیب راننده خالی تر شده است و اندوه راننده باز هم غلیظ‌تر شده است.
نشر در :
شوشان ، کد خبر ۱۱۱۹۳۷
  • مهری کیانوش راد

میان باش و تنها
✍️مهری کیانوش راد
شمس گفت : "میان باش و تنها .
در نظرِ آفتاب باش ، تا از کودکی و خامی بیرون آیی و چون غوره ، ترشی تو به شیرینی مبدل شود."
(ش ۲۳۲)
گفتم : آفتاب را ؟!
در فصل زمهریر که غوره ها شیرین نشده ، از سرما می میرند ،  دیدن آفتاب نعمتی فراسوی  باور است ، اما ناامید ی نیست.
در شهر سرمازده اگر آفتابی جرات تلالو  داشته باشد ، ابرهای سیاه رویش را می پوشانند ، آفتاب روشنایی دارد و نادیده ها را مکشوف می کند ، زشت رویان را طاقت دیده شدن نیست .
کجا زیباروحی  که خود بتابد ، با نور خود ، هزار خورشید را زنده کند .
سرما که سخت شد ، باید پوستین پوشید ، در جامه ی زمخت پنهان شد. پشت پرده که مخفی شدی ، کس نمی داند دیو هستی یا فرشته.
شمس گفت :
"خداوند تو را قَدَری می خواند ، تو چرا خود را جبری می خوانی ؟
زیرا اقتضای امر و نهی و ..ارسال رسل  مقتضای قَدَر ( اختیار) است ..‌.(ش ۱۸۰)"
گفتم : چون جبر پیشه شود ، در دل روزنه ای ایجاد می شود ، که مرا گناهی نیست،  تا دل به آن قرار گیرد و از ملامت نفس دور شود ، و گرنه قبول یا رد هر اندیشه و اعتقادی خود ، دلیل اختیار است.   

شمس گفت : " هر فسادی در عالم افتاد ، از این افتاد ، که :
- یکی ، یکی را معتقد شد ، به تقلید
یا منکر شد به تقلید...  (ش ۱۹۰) "
گفتم: رهایی از دام تقلید ، تعقل می خواهد و شجاعت .
اگر عقل پیشه شود ،  درست و غلط شناخته شود .  و شجاعت ، قوی دل بودن است ، تا از بند عادات خود رها شویم .
عادت شمشیر دولبه ای است ، گاه رنج آلام را بر انسان آسان و گاه سنگ راه می شود و از تجربه های تازه دور  می کند. رهایی از بند عادات و تقلید کاری است ، که اگر تحقق یابد ، خود راه و مقصد است.

شمس گفت : "جهد کن ، تا قرارگاهی در دل حاصل کنی !...) ۲۰۶)"
گفتم : قرار بی قراری انسان را، خاطری آسوده باید.
تا جستجوی خاطر آسوده باید از خود گذشت و دوباره خود را یافت.
گاه از خود که گذشتی ، خودی نمی ماند تا جستجویش کنی.

شمس گفت : "ذره ای از "چرک اندرون "
آن کند که   "چرک بیرون" نکند." (ش ۲۱۱)
گفتم : چرک بیرون آن چنان عالم را گرفته است که نیازی به چرک اندرون نیست.
بی محابا چرک بیرون و درون را آشکار و شادمانه بر طبل  رسوایی خویش کوبیده می شود.
انگار که هیچ بازدارنده ای نیست ، نه از درون نه از برون.

شمس گفت : " شناخت این قوم ، مشکل تر از شناخت حق (خداوند ) است ، آن را به استدلال
توان دانستن ...اما آن قوم که ایشان را، همچو خود می بینی ...ایشان را معنی دیگر است ، دور از تصور تو و اندیشه ی تو." ( ش ۲۲۵)
گفتم : چون بر حقیقت پرده افتد ، شناخت دیگر می شود ، خدا باشد یا مردم.
شناخت مردم دشوار تر است ، چون می توانند گرگ باشند یا بره  و نفاق مکری است که برای پنهان کردن خود پیشه می کنند.
دشواری شناخت مردم ، از نفاق شروع و به نفاق ختم می شود .
کافر را بر منافق برتری است ، کافر آن است که می نماید و منافق  آن نیست که می بینی..
شمس گفت :
" زن را همان به که پس دوک نشیند ، در کنج خانه ،
مشغول ، با آن کس که تیمار او کند." (ش ۲۴۳)
گفتم : زن را همان  به که علم بیاموزد و تقوا پیشه کند  ، که خدایش او را در کرامت و حیات طیبه با مرد یکسان دانسته است.
زن همان به که آزاده ای باشد ، در کنار آزاد مردی .

شمس گفت :
"با خلق اندک اندک بیگانه شو !.." (ش ۲۲۶)
گفتم : خلق با خود نیز بیگانه اند . نشان دوستی لطف است . گاه مردم بر خود دشنه می کوبند و شادمانه به شادی می نشینند.

شمس گفت : "هفت آسمان و زمین همه در رقص آیند ، آن ساعت که صادقی در رقص آید‌." ( ش ۲۵۳)
گفتم : اگر صادقی یافت شود ، هفت آسمان و زمین ، و آن چه اندر وهم ناید ، اگر به رقص آید ، جای شگفتی نیست.

شمس گفت : "گفتن جان کندن .
و شنیدن جان پروردن.  " (۲۹۰ش )
گفتم : سخن گفتن آسان شده است ، جان آن کس که گوش دارد ، به گلوگاه رسیده است ، از سخنانی که  گفته می شود و ارزنی فایده ندارد.
آن سخن که جان را فربه کند ، اندک است ، چون گوهری به جستجویش  جان  باید نهاد.
________________________________________
ذکر چند نکته

 

۱- گفت : سخن شمس تبریزی 

گفتم : سخن مهری کیانوش راد 

۲ - انتخاب گزینه ها از کتاب خط سوم ، ناصرالدین صاحب الزمانی ، چاپخانه ساحل ، ۱۳۵۱  می باشد.
۳ - نام یادداشت برگرفته از ش ۲۳۲ می باشد، به شرح زیر:
" زاهدی بود ، در کوه .او کوهی بود ، آدمی نبود.
]اگر] آدمی بودی ، میان آدمیان بودی - که فهم دارند ، وهم دارند ،  و قابل معرفت خدا اند.
در کوه چه می کرد؟
آدمی را ، با سنگ چه کار؟
میان باش و تنها!...
نهی است از آن که به کوه ، منقطع شوند و از میان مردم ، بیرون آیند، و خود را ..‌خلق ، انگشت نمای کنند...."

نشر در : شوشان ، کد خبر : ۱۱۱۵۵۷
خبر فارسی ، کد خبر : ۱۸۹۷۹۴۸۶۸
وبلاگ ارتفاع سکوت

  • مهری کیانوش راد

خدا این جا نمی آید

زن سالمند روی تختش دراز کشیده بود ، با کنجکاوی پرسید : به دیدن کسی آمده اید ؟
ما کسی را نداریم که که به دیدن ما بیاید.
میهن گفت : خدا را داری .
زن با اندوه گفت :
خدا !
خدا اینجا نمی آید .
موهای سفیدش ، صورت چروکیده اش ، پنهان شدنش لای پتو ...
حرفی برای گفتن نبود.

مرد با اندوه گفت : در زندگی نه گفتن نیاموختم ، خانه و زندگی من با امضایی به فرزندانم بر باد رفت .
بدون سرپناه ، اینجا پناه آوردم.

زن مچاله روی تخت افتاده بود .
عضلات صورتش از رنج درونش خبر می داد.
سکوتی سنگین  او را احاطه کرده بود .
مددکار گفت :
چند روز قبل ، با وجود امراض مختلف پذیرش نشد ،  پشت در انداختند ، رهایش کردند و رفتند .
اکنون اینجا است .

اکنون اینجا است ، اکنون هر سالمندی که خانواده ، فرزند ، زندگی رهایش کرده است،  اینجا است، البته اگر سعادت این را داشته باشد تا پشت درهای خانه هایی مشابه اینجا برسد.
اینجا است تا بگوید : انسان عجب موجود عجیب ، بی‌رحم،  کم حوصله و خیره سر از آینده ی خود،  گستاخانه زندگی می کند.
اکنون اینجا است ، تا دهن کجی زندگی را نشان بدهد ، آینه بشود تا بگوید : شاید  فردایی نه چندان دور چون من ، آینه باشی ، آینه عبرت ، آینه برای زشتی هایی که گاه از خود پنهان می کنیم و ...
من نگاه می کنم ، می شنوم   اما کاری نمی شود ، کرد.
کاری که شادی را به آن ها برگرداند ، نمی شود، کرد.
آمده ام که بروم .
خجالت حسی است که تجربه می کنم .
این آمدن ها چه ارزشی دارد؟
آمدنی شادی آور است ، که با آمدنش ،
گرمی دوباره ی زندگی طلوع کند .
اگر طلوع کند...
چشمان منتظر ، دیدن عزیزی را می خواهد ، باسابقه ای از محبت، تنیده در جان وجسم فرسوده . فرزندی ، خواهری ، برادری ...که بتواند التیام زخم ها باشد .
در این برهوت آیا صدایی شنیده می شود؟
# مهری کیانوش راد
# ۱۴۰۳/۵/۲۴

  • مهری کیانوش راد

فاجعه ی بزرگ انسانی
✍️مهری کیانوش راد
فاجعه ی بزرگ انسانی زمانی رخ می دهد ، که انسان بی محابا خود را چنان عرضه کند ، تا خریداران به شک افتاده و متاع نامرغوب او را ، به مدد فریب و دروغ مرغوب پنداشته و  دروغ های نامیمون او را خریدار شوند، خطرناک تر این است ، که خریدار با باور دروغ فروشنده ، باز خریدار کالای او باشد .
این معامله ی سراسر فریب ،  در خرید و فروش های اعتقادی بیشتر خریدار دارد.
در این فریب بزرگ گوینده و شنونده به گونه ای تلاش در خودفریبی خود دارند.
گوینده از ماهیت خود باخبر است و دروغ می گوید  و شنونده گاه آنچنان خسته و شکست خورده است ، که ترجیح می دهد ، باور کند ، تا زودتر از وجدان پرسشگر خود رها بشود.
ظاهرا معامله درست است . فروشنده کالایی عرضه و خریدار ، به میل، خریده است. زیان جبران ناپذیر آنجا چهره نشان می دهد که واقعیت گم می شود ، اعتماد سلب می شود و به مرور ایام بسیاری باور می کنند ، که می شود دروغ گفت و زیان ندید ، می شود نقاب برچهره زد ، و دیگران ابلهانه چهره ی پشت نقاب را نادیده بگیرند ، زیرا خودشان نیز به این بیماری شگفت مبتلا شده اند.
گاهی تلاش در نهان داشتن زشتی های خود  ، نه برای نفاق ، بلکه به این دلیل که هنوز رگه هایی از  وجدانِ زنده ، وجود دارد .
در دوران کنونی ،  تزلزل مکاتب مختلف ، ناامیدی از آرمان‌هائی که روزی مقصد انسان و به خصوص جوانان بود، کشتی امید را به گِل نشانده است .
می توان آرزو داشت و آرزو کرد ، باد موافق با ارزش های انسانی دوباره وزیدن بگیرد ، کشتیِ به گل نشسته را در زلال آب امید  روان کند ، اما واقعیت این است ، با آرزو هیچ کاری به سامان نمی شود .
تلاش انسان ها برای تغییر فرهنگ و حرکت باورهای انسانی، به سوی تعالی ، تنها روزنه ی امیدی است ، که هنوز به روی انسان  گشوده مانده است.
انسان می تواند و باید سود فردی خود را در همه ی معادلات  حفظ کند ، اما هیچ عاملی نباید روزنه ی رشد متعالی اجتماعی را  مسدود کند ، عملکرد نادرست انسانی که سود  اجتماعی را فدای سود فردی خود می کند ، کم کم باعث نابودی سود فردی می شود.
زندگی انسان در تعاملی به گستره ی تاریخ با اعتماد گره خورده است ، اعتمادی که انسان ها را در  زندگی اجتماعی ، مانند سریشم به هم می چسباند.
اگر اعتماد عمومی نابود شود ، سود فردی و اجتماعی نیز از ضریب بالایی برخوردار نخواهد بود، نابودی این فرآیند آنچنان از ارزشی والا و حیاتی برخوردار است ، که می تواند پایه های اعتقادی ، خانوادگی و عشق به انسان ها را به نابودی بکشاند.
از پس لرزه های شوم بی اعتمادی ، ترس از انسان است، ترسی که گاه از رویارویی با درنده نیز خطرناک تر می شود ، این ترس باعث  سلب امنیت فردی و اجتماعی شده و ضریب شادمانه زیستن را به شدت پایین می آورد.
در جامعه ای که ترس حاکم ، امنیت اجتماعی نابود ، امید به فایده ی فردی و اجتماعی کم رنگ می شود ، باید شاهد افسردگی جمعی باشیم ، بیماری خطرناکی که چون سرطانی مزمن سلول های جامعه را به نابودی و در نهایت مرگی زجرآور را باید به انتظار بنشینیم.

نشر : 

شوشان ، کد خبر : ۱۱۱۴۹۹

خبر فارسی

  • مهری کیانوش راد
خیام در وهم تاریک تاریخ
✍️ مهری کیانوش راد
انسان نوسانی در حالات مختلف زندگی است ، نوسان در افت و خیزهای فکری ، رفتاری ، که  متناسب با متغیر های  جغرافیا ، موقعیت تاریخی،  قوت و ضعف جسمانی ، روانی و حتی  مالی، هر لحظه چهره ی تازه ای از انسان را به نمایش می گذارد.
خیام نیز چون دیگر انسان ها ، چهره ای چند لایه
دارد، زندگی او در قرن پنجم و اوایل قرن ششم سپر ی شد ، قرنی که چهره های شاخص عرفانی، حضوری پررنگ ، به خصوص در خراسان داشتند، بزرگانی چون : شیخ ابوالحسن خرقانی ، ابوالسعید ابوالخیر ، بابا طاهر همدانی ، ابوالقاسم قشیری و امام محمد
غزالی . از نظر سیاسی حاکم ایران ،جلال الدین ملکشاه سلجوقی است ، کسی که در دوران او تقویم
جلالی به نام او و به کمک ریاضی دانان برجسته ، از جمله عمر خیام به انجام رسید . خیام در دوران وزارت نظام الملک وزیر با کفایت ایرانی است.
نظامی در کتاب" چهارمقاله عروضی" از همنشینی خیام با ملکشاه سخن می گوید . برخی نیز خیام را همدرس حسن صباح و نظام الملک می دانند.
محیط طباطبایی  معتقد است :
" خیام شاعر رباعی گو ، اصلا برای کسی مطرح نبوده است.آن خیام مورد تکریم و بزرگداشت خاص و عام ، خیام حکیم و عالم و منجم بوده است که به روایت ( علی بن زید) بیهقی با شمس الملوک ، خاقان بخارا بر یک تخت می نشست و مقرب ملکشاه سلجوقی بود و سرانجام نیز در حال سجده و مناجات پس از نماز عشا جان به جان آفرین تسلیم کرد."
آیا خیام شاعر ، همان خیام همدرس نظام الملک و حسن صباح و ریاضی دان و منجم معروف است؟
ظاهرا اولین بار در قرن هفتم با کتاب " سرگذشت سیدنا عمرخیام" چنین شائبه ای به وجود می آید.

در این نوشتار ، سخن در باره خیام شاعر است و اندیشه و فلسفه ای که به رباعیات او رنگ جاودانگی بخشیده است ، رباعیاتی که چه بسیار مخاطب او ،   در زوایای پنهان وجودش با او  هم ذات پنداری کرده و می کند، پرسش های بی جوابی که چون خوره انسان را رها نمی کنند، در شعر خیام پژواک می شوند ، ناگاه انسان در هاله ی پنهان اشعارش خود را می یابد، یافتنی که گاه او را وحشت زده می کند و چون حافظ با خود زمزمه  می کند :
"چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم."
قدیمی ترین مجموعه ی رباعیات خیام در حدود ۱۵۸  رباعی نسخه بودلن، در اکسفورد می باشد ،که در سال ۸۶۵ در شیراز ، سه قرن بعد از خیام نوشته شده است.
در سال ۱۸۵۹ ، خیام شاعر به وسیله ترجمه ی فیتز جرالد از رباعیاتش معرفی و شهرت جهانی یافت،
شهرتی که تا به امروز ادامه دارد ، به واسطه ی شعرش و به واسطه ریاضیات و بسیار دانسته های
دیگرش ، به طور مثال : حفره ای از ماه که گاه به دلیل حرکت نوسانی ( لیبراسیون ) از زمین هم قابل رویت است ، به نام خیام نامگذاری شده است.
سیارکی  به شماره ی ۳۰۹۵ که در سال ۱۹۸۰ کشف شد، به نام خیام ، نامگذاری شده است.
فیتز جرالد  خیام را شاعر  فیلسوفی مادی ، میخواره و ...به جهان معرفی کرد.
محمد علی اسلامی ندوشن معتقد است  :
" او -فیتزجرالد- به خیام هم خدمت کرد ، هم ناخدمت ، خیام او یک منکرِ وقت پرست و می خواره است."
چند سال بعد  " جی لی نیکلاس (۱۸۶۷) رباعیات را ترجمه و با ذکر دلایلی نظر فیتز جرالد را رد کرد .
در سیر ادبی گذشتگان ایرانی نیز این تناقض ادراکی
وجود دارد . کتاب "چهار مقاله عروضی  نظامی"  در قرن ششم هجری از او با وصف حجه الحق ، خواجه امام عمرخیام و با ذکر پیشگویی خیام از محل دفن خود یاد می کند. باید خیام در نظر  نظامی از مقام والایی در جامعه و دیانت  برخوردار باشد ، که با القاب حجه الحق و امام از او یاد شده است.
بر مبنای گاه شمار تاریخی ، در قرن هفتم (۶۲۱) نجم الدین رازی"  در کتاب " مرصادالعباد" از خیام به بدی
یاد می کند‌ دو رباعی  از خیام را ذکر کرده و  آن ها را  دلیلی بر سست دینی او می داند، به یک رباعی اشاره می شود:
"دارنده چو ترکیب طبایع آراست /
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست ‌
گر نیک آمد ، فکندن از بهر چه بود؟/
ور نیک نیامد این صور عیب که راست؟"
در همین قرن هفتم شمس تبریزی  که نقادی تیزبین ،و به گفته خودش:  " من شیخ می گیرم و مواخذه می کنم ، نه مرید را ! آنگه نه هر شیخ را ، شیخ کامل را ‌ ..." ش ۸۲ 
به نقد سخن یکی از بزرگان در باره ی او می پردازد:
" شیخ ابراهیم بر سخن خیام اشکال آورد ، که ...و..._ او سرگردان بود ! :
باری بر فلک می نهد تهمت / باری بر تخت/ باری به حضرت حق / باری ، نفی می کند و انکار می کند ، باری اثبات می کند !باری اگر می گوید : سخن هایی
در " وهم تاریک " می گوید."ش  ۵۱ و ۵۲
صادق هدایت ( مرگ : ۱۳۳۰ ش مطابق با ۱۹۵۱ م ) در کتاب " ترانه های خیام"    از زاویه نگاه فیتزجرالد ( مرگ: ۱۸۸۳م )،چهره ای میخواره ، ملحدانه و مردم گریز از خیام تصویر کرده و می گوید:   " خیام از مردم زمانه بری و بیزار بوده ، اخلاق و افکار و عادات آن ها را با زخم زبان های تند محکوم کرده است."ص ۳۸
" نزد هیچیک از شعرا و نویسندگان اسلام لحن صریح نفی خدا و بر هم زدن اساس افسانه های مذهبی سامی مانند خیام دیده نمی شود." ص ۴۰
هدایت هدف حسن صباح و خیام را یکی دانسته و
می گوید : " حسن به وسیله اختراع مذهب جدید ، و لرزانیدن اساس جامعه ی آن زمان تولید یک شورش ملی کرد ، خیام به واسطه آوردن مذهب حسی ، فلسفی و عقلی و مادی همان منظور را در ترانه های خودش انجام داد. تاثیر حسن چون بیشتر روی سیاست و شمشیر بود ، بعد از مدتی از بین رفت ، ولی فلسفه ی مادی خیام که پایه روی عقل و منطق بود ، پایدار ماند." ص ۴۰
باید گفت: ابیاتی که  نشانگر جبرگرایی خیام هستند ، با اعتقاد به خداگرایی سازگارترند تا بی خدایی. به نمونه هایی اشاره می کنیم:
*"ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز "
*" گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان ."
*" با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است."
*" بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است.
در روز ازل هر آنچه بایست دادند
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است."
صادق هدایت رباعی زیر را دلیلی بر ایران‌گرایی و افسوس بر گذشته ی ایران می داند:
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو /
بر درگه او شهان نهادندی رو.
دیدیم که بر گنگره اش فاخته ایی/
بنشسته و گفت که : کو کو ، کو کو ؟.
صدای کوکوی فاخته را که شب مهتاب بر روی ویرانه ی تیسفون کو کو می کند مو را بر تن خواننده راست می کند."
این رباعی بی ثباتی ملک دنیا را اثبات می کند و عدم دلبستگی به مظاهر مادی را، چگونه دلیلی بر ایرانگرایی خیام است ، پاسخ قانع کننده ای به نظر .
نمی رسد ، اما ابیاتی که ظاهرا  دال برمیخواره بودن خیام دارند:
*" می خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین ، دین من است.
گفتم به عروس دهر ، کابین تو چیست؟
گفتا : دل خرم تو کابین من است
*" گر من ز می و مغانه مستم ، هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم ، هستم.
هر طایفه ای به من گمانی دارد.
من زان خودم ، چنان که هستم ، هستم."
در عرفان استفاده از می امری متداول و عادی است.
به ابیاتی از بزرگان عرفان اشاره می شود:
مولانا در مثنوی(قرن ۷ ):
شراب عشق نبود ز آب انگور
ره نوشیدنش هم از گلو نیست .
علامه طباطبایی، مفسر قرآن( قرن ۱۴)
* پرستش به مستی است در کیش مهر
برون اند زین جرگه هشیارها .
* پیاپی بکش جام و سرگرم باش
بهل گر بگیرند  بی کارها." 
فرا مرز بودن دین در عرفان از گذشته تا به امروز  امری رایج  است ،به نمونه هایی اشاره می شود:
مولانا در مثنوی :
" ملت عشق از همه دین ها جداست /
عاشقان را ملت و مذهب خداست."
محی الدین ابن عربی :
" تا امروز با هم نشینی که هم کیش من نبود، مخالفت می کردم ، لکن امروز دل من پذیرای همه ی صورت ها شده است . چراگاه آهوان است و بتکده ی بتان و صومعه راهبان و کعبه طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن . هر کجا کاروان عشق برود ، دین و ایمان من هم به دنبالش روان است."
تفسیر ی دوگانه از یک بیت خیام:
* "می خور که منادی سحرگه خیزان
آوازه ی اشربوا در ایام افکند."
فیتزجرالد : " هان بیدار شو ، زیرا که صبح، سنگی در شب افکند و ستارگان هریک به سویی گریختند و آن صیاد مشرق بلندای قصر سلطان را با کمندی از نور در ربود."
تفسیر  روحانی یوگاندا:
بیدار شو و سر از خواب غفلت جهل و بی خبری بردار ، زیرا سپیده دم حکمت و خرد سر برآورده
است .برخیز و سنگ سخت ریاضت بر جام تیره ی جهل انداز و انوار رنگ باخته ی ستارگان را که مظهر امیال و هوس های بی شمار دنیوی هستند ، گریزان
ساز ، بنگر حکمت مشرق را و تماشا کن آن صیاد حقیقت و آن ویرانگر فریب ها و برهم زن اوهام باطل را که چگونه دستار سلطان روح را با کمندی از نور درربوده و رنگ سیاهی از آن زدوده است."
خیام  حکیم چگونه خود را معرفی می کند:
سخن خیام در نوروز نامه حجتی بر متعهد بودن این شاعر فیلسوف ریاضی دان  است ، که با میخواره بودن و بی اعتقاد به تلاش و کوشش انسانی فرسنگ ها فاصله دارد.
" ...و تاثیر قلم و فساد مملکت را کاری بزرگست ، و خداوندان اهل قلم را که معتمد باشند ، عزیز باید داشت." 
آن چه از کلام بالا بر می آید :
خیام اشراف بر فساد زمانه ی خود دارد . معتقد است که اهل قلم باید در این وادی متعهدانه عمل کنند و جامعه آنان را باید بزرگ بشمارند ، تا از آسیب زمانه مصون بماند.
خیام شاعر چگونه خود را معرفی می کند:
" هر طایفه ای به من گمانی دارد/
من زان خودم   چنان که هستم ، هستم."
بر مبنای گفته ی خیام ، پی بردن به اندیشه های او دشوار است و هر کس از ظن خود ، سخنانش را تفسیر کرده است .
در پایان باید گفت :
خیام زان خود است ، تا تو او را، چگونه تفسیر کنی.
_______________________________
ذکر چند نکته :
۱- " ...وهم تاریک... " برگرفته از سخن شمس تبریزی در باره ی خیام و نقادی منتقدان او.
۲- غیاث الدین ابوالفتح عمربن ابراهیم خیام نیشابوری ، ( ۴۴۰، ۵۱۷ )
۳-  محیط طباطبایی، تعلیقات بر مقالات شمس ،  برای توضیح بیشتر  بیشتر: ر . ک به : یادداشت علی اکبر ولایتی، کدخبر ۷۱۹۵۷
۴-  انتخاب ابیات خیام و دیگاه صادق هدایت از کتاب : ترانه های خیام  ،نشر پرستو ، چاپ ششم ۱۳۵۳
۵-  یادداشت " خیام فیلسوف ، خیام شاعر ، محمدعلی اسلامی ندوشن ، انصاف نیوز
در کتاب چهار مقاله نظامی عروضی  سمرقندی ، در قرن شش هجری ( ۵۵۰) ص ۹۴ ، قدیمی ترین کتابی که از خیام سخن گفته شده است ، از او  به نام حجه الحق و امام یاد شده است.
چهار مقاله نظامی عروضی سمرقندی ، به اهتمام محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، نشر سازمان چاپ و انتشارات جاویدان ، بی تا
۶ -خط سوم ، ناصرالدین صاحب الزمانی ، ناشر : مطبو عاتی عطایی ،  ۱۳۵۱ ، مقالات شمس ، ش  ۵۲
۷ -مرصاد العباد ، نجم الدین رازی ، انتخاب و مقدمه دکتر محمدامین ریاحی ، انتشارات علمی۱۳۷۳
۸- تفسیر یک بیت از خیام از نیلو بلاگ ، ترجمه حسین الهی قمشه ای.
۹- خط سوم ، ناصرالدین صاحب الزمانی ، ش ۲۵۸

نشر در : صبح ملت نیوز ، کد خبر : ۴۶۲۶
  • مهری کیانوش راد