ارتفاع سکوت

مشخصات بلاگ

انواع ادبی(شعر و نثر)

عاشقی که عشق را نمی شناخت

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ

عاشقی که عشق را نمی شناخت 

✍️ مهری کیانوش راد 

 

مرد در کوچه باغ های روستایش که حالا اسم شهر را داشت ، بی خیال و سربه هوا می چرخید .

مردی فریاد کرد : ای عاشق ، ای عاشقِ بیخیال به زیر پایت نگاه کن.

مرد با خودش گفت : عاشق ؟ ! 

اسم من عاشق است و نمی دانستم.

هر عاشقی معشوقی دارد ، اما  معشوق  من کجاست؟

 

در آغاز ، کار آسان به نظر می رسید ، مردِ بیخیال فکر می کرد ، معشوق در کوچه و خیابان و بیابان به انتظارش نشسته تا او عاشق بشود و  به عشق روی معشوق ، آن طور که از دیگران شنیده ،  آه  بکشد.

اما فایده ای نداشت .

هر چه زمان می گذشت ، معشوق را نمی یافت  ، و نمی توانست ، سخن آن مرد غریبه را فراموش ‌کند.

آن مرد او را عاشق خوانده بود .

فکر می کرد ،  باید عاشق بشود و معشوقی داشته باشد.

کم کم مرد، عاشقِ عشق شد، فکر می کرد ، بدون عشق زندگی چه دشوار شده است.

عجیب بود ، جوانی که تا دیروز زندگی بیخیالی داشت ، امروز  دغدغه ی عاشق شدن داشت، عاشق عشق شده بود، اما نمی دانست عشق چگونه است؟

 

روزی از پرنده ای که به آوازی غمگین می خواند ، پرسید : عشق را می شناسی؟ 

پرنده گفت : به عشق معشوق است ، که می خوانم.

مرد گفت : اگر معشوق نباشد ، نمی خوانی ؟ 

اما پرنده پرواز کرده و رفته بود.

 

مرد بیخیال از آبشار کوچکی که پرسرو صدا از بالا به پایین می پرید ، پرسید : 

آبشار  خروشان ، تو عشق را می شناسی ؟ 

آبشار گفت: 

مقصد من ، معشوق من است ، به عشق او می خوانم و می روم.

مرد گفت : چه معشوق متفاوتی !

 

مرد بیخیال روزی همین سوال را از مرد کشاورزی پرسید و گفت :  تو عشق را می شناسی ؟

مرد که قطره های عرق صورتش را پوشانده بود ، گفت : 

خورشید گواه است ، که گرمای او مرا ذوب نمی کند ، چون سپر ی از عشق بر تن دارم . 

معشوق من ، در خانه منتظر است ، تا سرشار از حیات و زندگی به سوی او بروم.

 

جوان لحظه ای درنگ کرد و با خود گفت : 

معشوق ، موجود عجیبی است ، هر لحظه تغییر شکل می دهد.

 

به دست های پر پینه و صورت پرچروک مادر نگاهی کرد و  پرسید : 

مادر عشق را می شناسی ؟ 

مادر گفت : من عاشقم ، چگونه عشق را نشناسم؟

جوان با شگفتی پرسید : معشوق را می شناسی؟ 

مادر گفت گفت : عشق ریسمان وصل عاشق و معشوق است .   

هر عاشقی معشوقی خود را  می شناسد.

جوان پرسید : 

معشوق خودت را به من نشان بده .

مادر  گفت : 

معشوق های من بسیار هستند و عشق همه را به هم متصل کرده است .

جوان با شگفتی بیشتری پرسید : 

یکی از آن ها را به من نشان بده.

مادر گفت :  در آینه نگاه کن ، او را می بینی.

جوان با حیرت به آینه  نگاه کرد ، کسی جز خودش را ندید.

 

با خود گفت : همه عشق را می شناسند و من نمی شناسم.

 

روز بعد با سردرگمی عجیبی از خواب بیدار شد .

به دور و بر خود نگاه عمیق تری انداخت .

دنبال هر چیزی بود ، که به شوق آن ها ، چشم از خواب باز می کند و شب به امید دیدن آن ها به خانه برمی گردد.

 

جوان بیخیال دیروز ، با خودش  فکر کرد :

هر روز به امید دیدن چه کسی به خانه می رود؟ 

فکر کرد : 

چه مقصد و هدفی در زندگی دارد ؟ 

فکر کرد : 

هر روز  صبح به چه امیدی چشم باز می کند؟

فکر کرد ...فکر کرد ...

هر روز بیشتر و بیشتر فکر می کرد.

دیگر سر به هوا نبود

آرام تر گام برمی داشت .

با عجله نگاه نمی کرد.

چیزهایی را می دید  ، که تا دیروز  از نگاهش پنهان بودند.

گاه چهره ی زردی ، هوای دلش را طوفانی می کرد.

گاه لبخندی، باران مهربانی بر او می باراند.

کم کم در دلش بذری شروع به رشد کردن کرد.

 

یک روز بر خلاف روزهای  دیگر ، وقتی چشم باز کرد ، احساس کرد، خورشید  از هر روز دیگری روشن تر است،  فهمید آن روز با همه ی روزهای دیگر فرق دارد.

از درونش آوازی خوش شنیده می شد .

با خودش گفت : آیا عشق طلوع کرده است یا خورشید؟ 

جوابی نداشت ، اما آن روز همه چیز زیبا بود .

در پاهایش شوقی برای رفتن و رسیدن بود.

چشم هایش بیناتر شده بودند.

جوان با خود گفت :

امروز زیباترین روز زندگی من است .

خورشید طلوع کرده باشد یا عشق ، فرقی نمی کند.

امروز همه ی نشانه های عشق را در خود می بینم.

 

جوان شادمانه روز خود را آغاز کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی