عید ، تحویل سال و من
حال گفتم
گر شوم سرمست نو
آسمان گردم
زمین گردم
چو تو
هستی من
هستی تو
جان من ، سرشار تو
قلب من در دست تو
آن را بگردان سوی خود
تا شوم
پیدا و پنهان
یک سر از معنای تو.
عید ، تحویل سال و من
حال گفتم
گر شوم سرمست نو
آسمان گردم
زمین گردم
چو تو
هستی من
هستی تو
جان من ، سرشار تو
قلب من در دست تو
آن را بگردان سوی خود
تا شوم
پیدا و پنهان
یک سر از معنای تو.
سفر با قطار در نیم روز
(1)
قطار به آرامی می رود ؛ چون گاهواره ای مرا به خواب دعوت می کند.
چشمانم هم چون اسبان وحشی رم می کنند و باز می مانند ؛ تا از زیبایی بیرون سیراب شوند.
جویبارها آرام روان هستند ، کنارشان سبزه در سبزه ، رنگ ، رنگ . سبز سبز ، سبز کهربایی ، سبز پسته ای ، سبز...
و خاک چه مهربان بستر برای سبزه ها گسترده است.
(2)
چه اندوهی است ، دوری از طبیعت و نتوانستن ، که درختی در خانه داشته باشی ، که هر روز به او سلام کنی و پاسخ او را
به هزار کرشمه ی ناز دریافت کنی
(3)
قطار آرام می رود و آسمان به تیرگی می رود .
رگه های خونی ، مرگ خورشید را بشارت می دهند.
روشنای ستارگان در انتظار دیده شدن ؛ تا باور کنم که روشنایی همیشه هست،
خورشید باشد یا نباشد.
(4)
قطار به آرامی می رود.
من چشم شده ام ، گوش شده ام.
صدای کودکی می آید :
«مادر ، ما در ایران هستیم یا ایران در ما؟
سوال دوباره ، دوباره پرسیده می شود ؛ اما پاسخی نمی آید.
با خود فکر می کنم :
« پاسخ دشوار است .»
کودک ساکت می شود .
و قطار به آرامی می رود.
(5)
پایان خلوتی است ؛ که با پنجره داشتم.
باید پیاده شوم .
دوباره صدای ماشین ها، شلوغی خیابان ها و راننده هایی که به انتظار مسافر ، خسته شده اند.
و مسافرانی که به دنبال راننده های هستند که ارزان تر برسانند.
باید پیاده شوم.
باید رسید ؛ تا دوباره مسافر شد.
عطر خوش معشوق
حقیقت معشوقگی همین است، عطر خوش او را فقط عاشق استشمام می کند و در پی او روان می شود.
دیگران محروم از ادراک « آن » بوی خوش ، عاشق را انکار و معشوق او را ...
همان « آنی » که حافظ از آن یاد می کند .
« آنی » که فقط عاشق می بیند و می شناسد و جان در پی آن می گذارد.
این سخن به گزاف نیست ؛ که هر انسانی ، ویژگی های جسمانی خاص دارد و با دیگران
متفاوت است.
از نظر روحی ، گونه های این تفاوت ، بسیار بسیار افزون تر از ویژگی های جسمانی است.
در جهان هیچ دو انسانی که یکسان ببینند ، حس کنند و بچشند؛ وجود ندارد , به همین دلیل :
معشوقگی هر معشوق برای عاشقی است ؛ که او را با او آشنایی است.
این آشنایی تکثر اشتراکات دو روح است و گرنه تفاوت ها ، که بسیارند و واقعی.
به همین دلیل در دنیا، شمس را تنها معشوق مولاناست.
به همین دلیل در دنیا، مولانا را تنها معشوق شمس است.
و این حدیث از لایه های تو در تو ی روح انسان حکایت می کند.
که تا عاشق نباشی ؛ نمی دانی .
که تا معشوق نباشی ؛ نمی دانی.
مهربانی آسمان
باران می بارید.
به آسمان نگاه کردم.
چون رودی جوشان از بستر خود جدا شده بود.
نگاه کردم ، به دوردست ها ، به باران و آدمی،
نیازها و کرامت بخشنده .
مرد بودایی کاسه ی خالی خود را زیر قطرات باران گرفته بود؛
تا سیراب شود.
زن مسلمان به آسمان نگاه کرد ؛ خندید و زمزمه کرد:
باران نجاست خانه ی مرا پاک خواهد کرد.
کودکی تشنه ، لب های خشکیده اش را با باران زنده کرد.
مردی گبر ، که بر زمین های خشک خود می گریست ؛
شادمانه خندید.
آسمان چتر مهربانی خود را گسترده بود.
انسان بی هیچ دغدغه از آیین خود ، از مهربانی آسمان بهره می برد.
و آسمان ، چشم بر کرامت آفریننده ی خود داشت ؛ تا ببارد و سیراب کند.
آیا می توانستم ؛ چنین باشم ؟
آیا می توانستم ؛ از دام هر آن چه ، به هر دلیلی ، گره بر سخاوت من می اندازد ؛ رها شوم و
چون آسمان ببارم ؟
آیا می توانم چتر مهربانی خود را چون آسمان بگسترانم؟
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب با خود مهربان باشیم.