مولانا و شکرستان هستی
( رمز گشایی دقوقی )
✍️مهری کیانوش راد
تا به حال آرزو کرده اید ، در دشواری های زندگی ، گرفتار نومیدی نشده و طعم شیرین زندگی مبدل به زهر نابود کننده نشود؟
مولانا در دیوان شمس ، ادعا می کند ، به این مقام رسیده است .
گر ز فلک زهر ببارد همه شب /
من شکر اندر شکر اندر شکرم اندر شکرم .
در مثنوی چگونگی رسیدن به این مقام را در داستان های چندگانه ای شرح می دهد .
بشنو اکنون قصه ی آن رهروان /
که ندارند اعتراضی در جهان.
قوم دیگر می شناسم ز اولیا /
که دهانشان بسته باشد از دعا .
هر چه آید پیش ایشان خوش بود/
آب حیوان گردد ار آتش بود.
زهر در حلقومشان شکر بود /
سنگ اندر راهشان گوهر بود.
کفر باشد نزدشان کردن دعا /
کای اله از ما بگردان این قضا.
برای توضیح چگونگی زهری که شکر می شود ، داستان دقوقی را شروع می کند.
دقوقی اگر چه امام خلق بود ، اما موسا وار در جستجوی خضرِ زندگی، سفر می کرد :
آه سِرّی هست اینجا بس نهان /
که سوی خضری شود موسی دوان.
گفتگوی خدا با دقوقی، راز این سِرّ را آشکار می کند:
حضرتش گفتی که ای صدر مهین /
این چه عشق است و چه استقساست این
مهر من داری چه می جویی دگر /
چون خدا با تست چه جویی بشر.
او بگفتی یا رب ای دانای راز /
تو گشودی در دلم راه نیاز .
در میان بحر اگر بنشسته ام /
طمع در آب سبو هم بسته ام.
به همین دلیل :
آن که اندر سیر مه را مات کرد/
هم ز دینداری او دین رشگ خورد.
با چنین تقوی و اوراد و قیام /
طالب خاصان حق بودی مدام.
مولانا هنرمندی چیره دست در ابعاد گوناگون وجودی است . هر هنرمندی مخلوق زمانه ی خویش است و آینه ای که می تواند کژی و زیبایی جامعه ی خویش را نشان دهد. اگر آینه ای شفاف چون مولانا
هدیه ی تاریخ به انسان باشد ، ژرفای کلام او راهی برای شناخت مولانا ، زمانه او و راهی برای خودکاوی خویشتن است.
داستان دقوقی در دفتر سوم رمز گشای برخی اندیشه های مولاناست.
داستانی چند لایه و مانند بسیاری از داستان های مثنوی، ماخذ تاریخی متناسب با روایت مولانا را ندارد.
در داستان دقوقی با شخصیت هایی مانند خضر ، موسی و حسام الدین چلپی روبرو می شویم، واژه هایی که نشان از فضایی مذهبی عرفانی است.
در داستان دقوقی، مولانا نابهنگام از ابیاتی عجیب در باره ی جنس مخنث و تطبیق آن با موضوعی عرفانی پرده برداری می کند.
آیا مولانا بین عرفان انسانی و زشتی های جامعه ی خود آن گونه شکاف عجیبی می بیند ، که به ناگاه و در فضایی عرفانی پرده از زشتی این معضل بردارد؟
در این رابطه به بیتی بسنده می کنیم:
شهوت و حرص نران پیشی بود /
و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود .
ابیات دیگر این منظومه ی تو در تو ، خواننده را به یاد داستانی منسوب به شمس تبریزی می اندازد :
در کتاب "خط سوم"" ناصرالدین صاحب الزمانی" آمده است :
روزی شمس به مردی رسیدکه گرفتار شاهد بازی بود.
او را نکوهش کرد.
مرد گفت : صورت خوبان مانند آینه است ، حق را در آن آیینه نگاه می کنم.
شمس گفت : چرا حق را در آیینه آب و گل می بینی ، چرا در آیینه جان و دل نبینی ..."
و در جایی دیگر آمده است
" اگر در گردن دمل نداری چرا ماه را در آسمان نمی نگری."
نکته ی شگفت دیگر آن است ، که :
مولانا وصف دقوقی می کند، اما اختیار از کف داده و وصف حسام الدین چلپی را می سراید:
خانه ی خود را شناسد خود دعا/
تو به نام هرکه خواهی کن ثنا.
ای ضیاالحق حسام الدین راد/
که فلک و ارکان چو تو مادر نزاد.
تو به نادر آمدی در جان و دل /
ای دل و جان از قدوم تو خجل.
چند کردم مدح قوم ما مضی /
مدح تو گویم برون از پنج و شش /
بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت.