ارتفاع سکوت

مشخصات بلاگ

انواع ادبی(شعر و نثر)

۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

زنانی که اسکلتی نبودند 

✍️مهری کیانوش راد

 

اسکلتی که بر تنش لباسی بود ، دستانش رادر دودمپایی  قرار داده بود و چهار دست و پا از پله ها پایین  آمد ، خودش را به نیمکت حیاط رساند و روبروی باغچه نشست ، معلوم نبود چشم هایش کجا را نگاه می کند.

در صورت او  نه اثری از خشم بود ، نه شادی .

نه رضایت بود ، نه اعتراض .

زنده است ؟ 

مرده است ؟ 

الان که از پله ها با زحمت و چهار دست و پا پایین آمده بود!

زنی که اسکلتی نبود ، هنوز  تجربه نکرده بود ،  گاه زنده هستی و چون مردگان زندگی می کنی. 

مردی اسکلتی که برص داشت ، پشت به باغچه نشسته بود ، انگار سبزی و حیات را به سخره گرفته 

باشد، سبزی باغچه دهن کجی به خشکی زندگی او بود.

ساکت ساکت گره ای را می خواست باز کند ، یا ببندد ، که موفق نمی شد ، شاید اگر گره باز می شد ، دوباره می بست تا دوباره باز کند.

روزهای بلند و تنبل را باید به شب می رساند.

دو زن که اسکلتی نبودند ، از کنارش گذشتند ، انگار عجله ای در رفتن داشتند ، نیم نگاهی انداختند و گذشتند .

برص که واگیر ندارد!

 

زنانی که اسکلتی نبودند،  نزدیک پله ها رسیدند. معلوم نبود ، چرا ، اما زنان و مردان اسکلتی دور آنان جمع شده بودند.

زنی گفت : 

برای ما خوردنی آورده اید؟ 

زنی که اسکلتی نبود ، گفت :  آورده ایم.

زن اسکلتی گفت : به ما که اندکی برای خوردن می دهند و گاه نمی دهند.

مرد اسکلتی که لباس مرتبی بر تن داشت ، نزدیک یکی از زنانی که اسکلتی نبود ، رسید.

دور گردن مرد ، کلیدی با مهره ، مانند گردن بند بلندی آویزان بود .

یکی از زنانی که اسکلتی نبود ، با خود فکر کرد : 

این کلید چه دری را باز می کند ؟ 

آیا در گذشته دری را باز می کرده ، که امروز مرد از آن دور شده و اینجا ساکن شده است.

آیا کلیدِ گردنبند به یاد مرد می آورد ، که روزی خانه ای داشته  و  انسان گونه  مالکیت را تجربه است ؟ 

شاید صدایش را بلند می کرده ، تا آمرانه همسر و فرزندانش را به کار بگیرد ، اما الان فقط کلید برای او  یادآور اقتداری در گذشته است.

زنی که اسکلتی نبود ، به مرد کلید به گردن گفت : 

یکی از شعرهایت  را بخوان ، از آن شعر خوب ها را بخوان.

مرد کمی فکر کرد . 

مصرعی از غزل حافظ را خواند و ساکت شد .

گفت : برای شعر خواندن باید حال باشد ، اینجا حالی برای شعر خواندن نیست و سکوت کرد ، سرش را زیر انداخت و به سرعت دور شد.

زنی که اسکلتی نبود ،  فکر کرد :

مرد اسکلتی چرا فرار کرد؟ 

 

زنی از پله ها پایین آمد ، هنوز اسکلتی نشده بود ، شاید مدتی دیگر ...  گفت : خانه ای  داشتم ، فریب خوردم و الان اینجا هستم . گفت و به سرعت دور شد.

اینجا را با خشم و اندوه گفت .

اینجا را که می گفت ، انگار تلخی عالم را در کام داشت.

مگر اینجا کجاست ؟ 

آخر خط است ؟ 

آخر خط فقر ؟ 

آخر خط مروت؟

آخر خط انسانیت ؟ 

 

زنی که اسکلتی نبود ، صدایی از درون به او گفت  : 

اینجا آخر هیچ خطی نیست  .

اینجا نبض زندگی من و تو است ، بازی هر روزه ای که تکرار می شود .

نمایشنامه ای که بازیگرانش فربه هایی هستند ،  که روزی وحشت ، گوشتان را به یغما برده و از آن ها، استخوانی متحرک می ماند .

وحشت تنهایی انسان را ذوب می کند،  اسکلت متحرک می کند.

بازیگرانی که شاید هیچگاه باور نمی کردند ، روزی  سایه ای از انسان باشند. 

زنی که اسکلتی نبود ، با خود فکر کرد : اگر خورشید نباشد ، سایه ای هم نیست ، خورشید زندگی اسکلت های متحرک کجا مخفی شده است ؟ 

زنی که اسکلتی نبود ، تاریکی غلیظی را اطراف خود احساس می کرد ، درونش  برف می بارید .

به آسمان نگاه کرد ، خورشید اهواز  به شدت  می تابید ، اما زن احساس تاریکی و سرما می کرد.

به زن همراهش گفت : برویم ؟ 

بهتر است ، برویم.

نشر در :

شوشان ، کد خبر ۱۱۲۶۱۹

خبر فارسی 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد