ارتفاع سکوت

مشخصات بلاگ

انواع ادبی(شعر و نثر)

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

عاشقی که عشق را نمی شناخت 

✍️ مهری کیانوش راد 

 

مرد در کوچه باغ های روستایش که حالا اسم شهر را داشت ، بی خیال و سربه هوا می چرخید .

مردی فریاد کرد : ای عاشق ، ای عاشقِ بیخیال به زیر پایت نگاه کن.

مرد با خودش گفت : عاشق ؟ ! 

اسم من عاشق است و نمی دانستم.

هر عاشقی معشوقی دارد ، اما  معشوق  من کجاست؟

 

در آغاز ، کار آسان به نظر می رسید ، مردِ بیخیال فکر می کرد ، معشوق در کوچه و خیابان و بیابان به انتظارش نشسته تا او عاشق بشود و  به عشق روی معشوق ، آن طور که از دیگران شنیده ،  آه  بکشد.

اما فایده ای نداشت .

هر چه زمان می گذشت ، معشوق را نمی یافت  ، و نمی توانست ، سخن آن مرد غریبه را فراموش ‌کند.

آن مرد او را عاشق خوانده بود .

فکر می کرد ،  باید عاشق بشود و معشوقی داشته باشد.

کم کم مرد، عاشقِ عشق شد، فکر می کرد ، بدون عشق زندگی چه دشوار شده است.

عجیب بود ، جوانی که تا دیروز زندگی بیخیالی داشت ، امروز  دغدغه ی عاشق شدن داشت، عاشق عشق شده بود، اما نمی دانست عشق چگونه است؟

 

روزی از پرنده ای که به آوازی غمگین می خواند ، پرسید : عشق را می شناسی؟ 

پرنده گفت : به عشق معشوق است ، که می خوانم.

مرد گفت : اگر معشوق نباشد ، نمی خوانی ؟ 

اما پرنده پرواز کرده و رفته بود.

 

مرد بیخیال از آبشار کوچکی که پرسرو صدا از بالا به پایین می پرید ، پرسید : 

آبشار  خروشان ، تو عشق را می شناسی ؟ 

آبشار گفت: 

مقصد من ، معشوق من است ، به عشق او می خوانم و می روم.

مرد گفت : چه معشوق متفاوتی !

 

مرد بیخیال روزی همین سوال را از مرد کشاورزی پرسید و گفت :  تو عشق را می شناسی ؟

مرد که قطره های عرق صورتش را پوشانده بود ، گفت : 

خورشید گواه است ، که گرمای او مرا ذوب نمی کند ، چون سپر ی از عشق بر تن دارم . 

معشوق من ، در خانه منتظر است ، تا سرشار از حیات و زندگی به سوی او بروم.

 

جوان لحظه ای درنگ کرد و با خود گفت : 

معشوق ، موجود عجیبی است ، هر لحظه تغییر شکل می دهد.

 

به دست های پر پینه و صورت پرچروک مادر نگاهی کرد و  پرسید : 

مادر عشق را می شناسی ؟ 

مادر گفت : من عاشقم ، چگونه عشق را نشناسم؟

جوان با شگفتی پرسید : معشوق را می شناسی؟ 

مادر گفت گفت : عشق ریسمان وصل عاشق و معشوق است .   

هر عاشقی معشوقی خود را  می شناسد.

جوان پرسید : 

معشوق خودت را به من نشان بده .

مادر  گفت : 

معشوق های من بسیار هستند و عشق همه را به هم متصل کرده است .

جوان با شگفتی بیشتری پرسید : 

یکی از آن ها را به من نشان بده.

مادر گفت :  در آینه نگاه کن ، او را می بینی.

جوان با حیرت به آینه  نگاه کرد ، کسی جز خودش را ندید.

 

با خود گفت : همه عشق را می شناسند و من نمی شناسم.

 

روز بعد با سردرگمی عجیبی از خواب بیدار شد .

به دور و بر خود نگاه عمیق تری انداخت .

دنبال هر چیزی بود ، که به شوق آن ها ، چشم از خواب باز می کند و شب به امید دیدن آن ها به خانه برمی گردد.

 

جوان بیخیال دیروز ، با خودش  فکر کرد :

هر روز به امید دیدن چه کسی به خانه می رود؟ 

فکر کرد : 

چه مقصد و هدفی در زندگی دارد ؟ 

فکر کرد : 

هر روز  صبح به چه امیدی چشم باز می کند؟

فکر کرد ...فکر کرد ...

هر روز بیشتر و بیشتر فکر می کرد.

دیگر سر به هوا نبود

آرام تر گام برمی داشت .

با عجله نگاه نمی کرد.

چیزهایی را می دید  ، که تا دیروز  از نگاهش پنهان بودند.

گاه چهره ی زردی ، هوای دلش را طوفانی می کرد.

گاه لبخندی، باران مهربانی بر او می باراند.

کم کم در دلش بذری شروع به رشد کردن کرد.

 

یک روز بر خلاف روزهای  دیگر ، وقتی چشم باز کرد ، احساس کرد، خورشید  از هر روز دیگری روشن تر است،  فهمید آن روز با همه ی روزهای دیگر فرق دارد.

از درونش آوازی خوش شنیده می شد .

با خودش گفت : آیا عشق طلوع کرده است یا خورشید؟ 

جوابی نداشت ، اما آن روز همه چیز زیبا بود .

در پاهایش شوقی برای رفتن و رسیدن بود.

چشم هایش بیناتر شده بودند.

جوان با خود گفت :

امروز زیباترین روز زندگی من است .

خورشید طلوع کرده باشد یا عشق ، فرقی نمی کند.

امروز همه ی نشانه های عشق را در خود می بینم.

 

جوان شادمانه روز خود را آغاز کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد