ارتفاع سکوت

مشخصات بلاگ

انواع ادبی(شعر و نثر)

به همین سادگی ...                                         

                                                                                 


به همین سادگی 

عشق بارانی است 

که می بارد 

تا تو را سبز کند

اگر 

زرد مانده ای 

یا باران نیاریده 

یا چتر بر سر گرفته ای.

                             


  • مهری کیانوش راد

دو وضعیت از چادر  ،  از انتخاب تا اجبار                                                                     

تاریخچه ی اجبار چادر در دزفول 

مهر ماه سال  57  بود و هنوز از انقلاب خبری نبود ، سال تحصیلی را باید در تهران شروع می کردم.

اهوازی خوزستانی بودم و با حجاب چادر _ که تازه چند سالی می شد که به عنوان حجاب برای خودم انتخاب

کرده بودم - و به عنوان نمادی از مبارزه ،می خواستم آن را حفظ کنم.

ناحیه 12  تهران ، حدود خیابان خاوران ، منطقه ای بود که باید تدریس می کردم. راهنمایی و

و دبیرستان ایران دخت ، مدیر مدرسه ، خانم طباطبایی مدتی تحمل کردند ؛ اما روزی تذکر دادند ؛ که

البته فایده ای نداشت.

برای من مهم بود که با چادر به کلاس بروم .

روزی از کلاس احضار شدم ، خانم طباطبایی در دفتر مدرسه  آقایی را معرفی کزدند؛ که برای توجیه من

آنجا بودند، و سخن این بود که :

بدون چادر ، اما با حجاب به کلاس بروم و سخن من این بود که:

« قبول دارم که چادر تنها شکل حجاب نیست ؛ اما امروز مانند بیماری هستم که دارویش چادر است»

بعد از آن ماجراها پیش آمد ؛ قرار شد در اختیار اداره باشم ؛ در مدرسه پسرانه تدریس کنم و ...که با 

 پی گیری همسرم  ماجرا ختم  به خیر شد ، که داستان مفصلی دارد .

ا نقلاب شد و سال ها گذشت و حجاب جزئی از وجود زن ایرانی شد.

سال73- 74 بود  و در دزفول تدریس می کردم، دخترم دانش آموز دبیرستانی بود.

جلسه ای با حضور مسئول آموزش و پروش وقت( آقای کرمی ) ، امام جمعه( آقای اراکی) آقای راجی

و مسیول امور تربیتی ( آقای شارونی ) و دیگر بزرگان تشکیل شد. 

 معلمان  دینی، پرورشی و مسئولان دبیرستان هاو ...همه حاضر بودند.

موضوع اجبار چادر در مدارس بود ، با صلاحدید آقایان ، که هر کدام سخنرانی مبسوطی به انجام رساندند.

هیچ کس سخنی نمی گفت و سکوت پذیرش ، سالن را گرفته بود.

نتوانستم تحمل کنم.

با اصرا از آنان خواستم ؛ به عنوان یک زن ، حداقل 10 دقیقه به من اجازه ی سخن دهند.

با اکراه پذیرفته شد.   

سخن من این بود:

«به عنوان زنی چادری ، که حجاب خود را قبل از انقلاب انتخاب کرده است ؛ مخالفت خود را با اجبار

چادر بنا به دلایل ذکر شده ، اعلام می کنم و تاسف خود را که مردان برای زنان تصمیم می گیرند ،

و اعلام کردم  که به عنوان یک مادر اجازه نمی دهم ؛

 دختر مرا مجبور به چادر اجباری کنند» 

سخنانی گفته شد و در نهایت:

اجبار چادر یک هفته به عقب انداخته شد و ...

از آن به بعد رسم تازه ای مرسوم شد :

برخی دختران جوان با چادرهای تاشده در دست ، تا در دبیرستان می آمده و بعد

چادر به سر از درگاه دبیرستان وارد می شدند و موقع  بیرون رفتن ، همین بازی  تکرار می شد .

اندوه بر کسانی که شاید نادانسته ، تخم نفاق را در نسل جوان کاشتند.

سخن علی علیه السلام را در نهج البلاغه حکمت 304  فراموش که:

«دل ها را رو کردن و  روگرداندنی است.

پس چون رو کردند، آن ها را به انجام مستحبات وادارید .

و هر گاه  رو ی برگرداندند؛ به انجام واجبات اکتفا کنید.  »

بعد از این اجبار چه ماجرا ها که به اسم حجاب بر زن رفت که تا به امروز ادامه دارد.

هر روز تخم نفاق رشد کرد و هر روز جلوه ی تازه ای یافت. 

همه ی کسانی که می توانستند ، جلو نفاق را بگیرند و نگرفتند ، روزی باید پاسخ گو باشند.

اندوه بر نسلی که قربانی اشتباه کسانی شدند ، که می توانستند ، بهتر از این باشند. 

 

  • مهری کیانوش راد

خاک  ،  خاک   و  اهواز                                                                   


این روز ها نام اهواز با خاک رقم خورده است.

هر روز که چشم می گشایم ، پنجره را باز می کنم ، پرده  را کنار می زنم و طعم غلیظ  خاک را وارد ریه های خود می کنم.

شگفت است ، اهوازی که باشی ؛ بعد از مدتی احساس می کنی ؛ تا طعم خاک را مز مزه نکنی ، روزی به رنگ خوزستان ، 

رقم نخواهد خورد.

از پنجره ی باز می توانم حیاط مدرسه ی روبرو را نگاه کنم ، دانش آموزی نیست ، به جای هیاهوی شادمانه ی کودکان ، خاک 

کف زمین را پوشانده است .

درختان با شرم مرا نگاه می کنند ؛ البته که تقصیری ندارند.

درخت باشی، سبز باشی ، سایه بان باشی ، میوه بدهی، تو را ببرند ؛ تا میز و صندلی درست کنند و بعد شر مناک نگاه کنی.

دنیای وارونه که می گویند؛ همین است.

نفت باشی ، سیاه باشی، زیر زمین باشی ، گنج باشی ، از مویرگ های زمین بگذری  تا آبادی های دور و نزدیک را سبز 

کنی و بعد بدون شرم ، بدون سرخ شدن ، هی پشت  کنی به مردم شهر خودت.

یک روز معیار حیا و شرم معلوم بود.

امروز همه چیز وارونه شده است.

مثل مردم اهواز که دیگر فراموش کرده اند چه سهم عظیمی از ثروت زیر پای خود دارند.

هی خاک می خورند و دم نمی زنند. 

 

  • مهری کیانوش راد

غبار آلوده ام ، مرا شستشو ده                                                  


غبار آلوده ام ، خودم، شهرم، خانه ام ، رود کارون م ، آسمان ، زمین و ...

انگار که از آسمان باران خاک ببارد ، آرام  آرام ، شهر زیر لایه ای از خاک نرم پوشیده می شود، 

و من آرام آرام ، غبار آلوده ، به سرنوشت خود نگاه می کنم.

سرنوشت یک اهوازی ، خوزستانی  ، که بر دریای نفت ایستاده ،نفتی که شاهرگ کشور و جهان است ؛ اما برای من و شهر من

 ، اهواز ، به اندازه ی کاشتن نهالی که شهر مرا ، سرنوشت مرا و فرزندان مرا از برهوت خاک نجات دهد ؛ فایده ای ندارد  .

کودکان غبار آلوده ی شهر من ، هر روز باید ذهن خود را به جای مرور درس ، غبار روبی کنند، به آسمان گرفته نگاه کنند و 

تعطیلی دیگری را ورق بزنند.

ریه های مردم شهر من ، هر روز مزه ی خاک را تجربه می کنند و ...

انگار بارانی که مرا شستشو دهد ، نخواهد بارید.

ا


  • مهری کیانوش راد

غارت از آسمان شده خورشید                                                 


باز هم مدرسه شده تعطیل

باز هم استراحت و تفریح

بی کسی درد مردم اهواز

پشت هر میز و نیمکت اهواز 

ریزگردها نشسته و خوشحال 

بی کسی درد اهواز

باز هم مه غبار آلود

غارت از آسمان شده خورشید

بی کسی درد مردم اهواز

خوش نشسته مرفه بی درد 

بی خبر ز خاک و بی آبی 

بی کسی درد مردم اهواز

رود کارون شده گل آلوده 

ساحلش رنگ غم به خود دیده 

بی کسبی درد مردم اهواز

بی کسی درد مردم اهواز

 

  • مهری کیانوش راد

رنگ آدمی                                                         


چه قدر آسمان آبی است

و شکوفه های نارنج سفید 

و کسی 

که آن دورها نشسته 

به رنگ آدمی است.



  • مهری کیانوش راد
  • مهری کیانوش راد

جرأت نه گفتن                           


این همه تیغ بر دل ، این همه رنج در جان.

چرا هنوز ایستاده ام و بر آن ها نمی تازم؟

چرا اراده نمی کنم ، تا بند اسارت را از دست و پای خود باز کنم؟

وای از آغاز اسارت 

اسارت از زمانی آغاز شد ؛که قدرت نه گفتن را فراموش کردم.

بسیار کودکان را دیده ام ؛که چه صادقانه از عشق و نفرت خویش سخن می گویند.

برق صداقت آن چنان زیبایشان کرده بود ؛ که تلخی حقیقت را پوشانده بود.

من نرم نرم با فاصله ی از کودکی خود، نه گفتن را فراموش کردم...

اما حالا چه قدر دور از دسترس می نماید؛ نه گفتن.

اگر چشمه ی جوشان « «  نه » در من می جوشید، بر همه ی نازایی های خود، بر همه ی خطاها ، بر همه ی زنجیرها که مرا سوی خود می خواند؛ نه می گفتم...

آیا سخن محبوب یگانه را شنیده ای ؛ که برای رسیدن به او ، باید به همه ی معشوق های دیگر « «نه » گفت.

اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب با خود مهربان باشیم.


  • مهری کیانوش راد

دریایی تو... 

دریایی تو

چنان طوفانی  نگاهم می کنی 

که صید مروارید 

فراموشم می شود.



  • مهری کیانوش راد

بشمار ... بشمار


بشمار ...بشمار 

سپیدارهای بلند را بشمار

که هر کدام 

داری برای لحظه های پوچ است

بشمار... بشمار

روزهای ساکتت را بشمار 

که زندگیت 

فاصله ی دو نقطه است 

و وجودت 

عمود منصفی بر خط زمان

بشمار... بشمار

بانگ قدم هایت را بشمار

که قدم هایت 

بانگ کهنه ی رفتن های همیشگی را دارند

بشمار...بشمار

نبض خواهش هایت را بشمار

که زندگیت در پی آن ها گذشت 

بشمار...بشمار

زندگیت در شمارش اعداد گذشت 

و تو 

با عددی 

در دفتر زمانه ثبت شدی.

اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب پله های تنهاییmkianooshrad

  • مهری کیانوش راد