ارتفاع سکوت

مشخصات بلاگ

انواع ادبی(شعر و نثر)

باز خوانی دو داستان،  در مثنوی و قرآن
✍️مهری کیانوش راد
ادبیات قلمرو وسیعی است که با ابزار واژه مخاطب خود را سحر می کند، اثری که با استفاده از واژه به
به قلمرو احساس منتقل شده و در باورهای مردم تاثیری عمیق می گذارد و گاه دامنه ی آن از باورهای عقلی مردم فراتر می رود ، به همین دلیل زبان شعر و احساس  ، گاه  رسانه ای برای نفوذ خرافات می شود.
قلمرو داستان اگر با شعر آمیخته شود ، از دو عامل تاثیر گذار بهرمند شده و اثری عمیق تر ایجاد می کند.
انسان تا ابد کودکی خود را به عنوان میراثی شیرین با خود دارد و  قصه یکی از  مهم ترین ابزاری است که کودک با آن انس گرفته و بسیاری از آرزوهای خود را در آن تحقق یافته می یابد.
مثنوی سرشار از قصه است ، قصه هایی که مبدع آنها اگر چه  مولانا نیست ، اما دخل و تصرف او به آنها زیبایی خاصی بخشیده است. قصه ها برای مولانا  مانند خمیری قابل انعطاف هستند، آن گونه که  مطلوب اوست ، به آن شکل داده و  با مخاطب در میان می گذارد.
شاید تنها قصه ای که ساخته ی ذهن مولانا است ، هرچند ماخذ تاریخی ندارد ، قصه ی موسی و شبان باشد .
با توجه به اینکه مولانا قصه ها را نقد حال انسان
می داند ،قصه موسی و شبان می تواند نقد حال مولانا و شیوه ی انسان گرایی دینی او باشد.
در داستان عاشق شدن پادشاه بر کنیزک ، مولانا شاخصی خاص برای خواننده ی داستان های مثنوی
فراهم می کند و به او می گوید: چشم و گوش خودت را بازکن و در داستان ها سرنوشت انسانی خود را مرور کن.
بشنوید ای دوستان این داستان /
خود حقیقت نقد حال ماست آن
در دفتر اول مثنوی  برای توضیح چرایی مرتد شدن کاتب وحی  ، به داستان هایی اشاره می کند، مانند :  داستان بلعم باعور و داستان هاروت و ماروت.
این دو داستان که ریشه ی  قرآنی دارند ، در مثنوی
  با تفاوت هایی ذکر شده اند.
در سوره اعراف ، آیه ۱۷۵ ، از مردی سخن گفته می شود ، که خداوند  آیاتی الهی در اختیار او قرار داده و به همین دلیل عزیز و محترم بود  ، اما به شیطان میل کرد و از گمراهان شد.
در قرآن نامی از آن مرد برده نشده و اشاره ای به ویژگی خاصی نشده است.
در تورات در سفر اعداد ، باب ۲۲ از عابدی به نام 
بلعام باعور یاد شده است ، که مستجاب الدعوه بود.رئیس قوم موآب که از بزرگی لشکر بنی اسرائیل ترسیده بود ، از بلعام خواست بنی اسرائیل را نفرین کند، تا به شهر آنان فاتحانه وارد نشود.بلعام باعور  در مسیر خواسته ی پادشاه  موآب رفت ، اما هر بار به امر خدا ،  نتوانست زبان به نفرین باز کند و به قوم موسی برکت داد و به ناچار طبق گفته ی تورات : "و بلعام، برخاسته ، روانه شده و به جای خود رفت."
دنباله داستان بلعام در باب ۲۵ سفر اعداد ، مردی از  قوم بنی اسرائیل فریفته مکر زنی از موآب شده و زنا می کند ، این گناه قوم  بنی اسراییل را گرفتار بلای وبا کرده و عده ای زبادی از بنی اسرائیل  با مرض وبا می میرند ، بعد از قتل زن و مرد زناکار بیماری از بین می رود‌.
برخی این دو داستان را به هم ربط داده  و انجام عمل  زنا را برای نابودی بنی اسراییل، از  مکر  بلعام می دانند ، اما در تورات این مکر به بلعم نسبت داده نشده است.
مولانا با تلفیقی از قرآن ، تورات و روایات داستان خود را ساخته و در بطن آن نکات اخلاقی ، عرفانی را با خواننده در میان می گذارد.
مولانا دلیل جاودانه کردن نام گناهکارانی مانند ابلیس و بلعم را در قرآن ، تازیانه تنبه و  تنبیه مردم می داند .
این دو را مشهور گردانید اله/
تا که باشند این دو ، بر باقی گواه .
این دو را پرچم به سوی شهر برد/
کشتگان قهر را نتوان شمرد .
ابلیس و بلعم هر دو از عابدان به نام  هستند ، اما با گرفتار شدن در دام غرور ، همه ی کمالات خود را از دست دادند .
انسان هر لحظه بر لبه ی تیز سقوط قرار دارد و اگر مراقب خود نباشد ، سقوط او به آنی بسته است.
نامشان جاودانه تاریخ شد ، تا مردم درس بیاموزند و گرفتار دام کبر نشوند.
داستان دوم ، داستان هاروت و ماروت است . این داستان در مثنوی ، گاه با آیات قرآن در تضاد است.
در سوره ی بقره ، آیه ی ۱۰۲ ، داستان دو فرشته با ذکر نام هاروت و ماروت آمده است.
هاروت و ماروت برای سحر شکنی بنی اسرائیل آمده بودند ، اما مردم از این ابزار برای سحر  و ساحری استفاده کردند .
مولانا با استفاده از روایات و داستان ها ،  غرور این دو فرشته بر پاکی خود و دوری از شهوات انسانی را باعث سقوط آن ها می داند ، غروی که باعث گناه و مجازات آن ها تا قیامت می شود.
در داستان ها آمده است : هاروت و ماروت از گناه آدم ها شگفت زده شده بودند .
چون گناه و فسق خلقان جهان /
می شدی روشن به ایشان آن زمان.
دست خاییدن گرفتند به خشم /
لیک عیب خود ندیدند به چشم .
خدا آن ها را به زمین فرستاد . هر دو عاشق زنی به نام زهره شدند . زهره به هر دو وعده ی وصال داد و برای وصال خود ، خواستار آموختن اسم اعظم شد.
زهره با اسم اعظم به آسمان رفت و ستاره شد.
هاروت و ماروت در چاه بابل تا ابد -به جرم گناه خود - سرنگون و مجازات شدند.
این داستان گذشته از تعارض با آیات قرآن ،  با تعالیم قرآن در باره ی عدم خطای ملائک به دلیل نداشتن غرایز سازگار نیست.
نکته مهمی که در مثنوی خودنمایی می کند ، نتیجه گیری مولانا از این داستان است..
خویش بین چون از کسی جرمی بدید /
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید .
حمیت دین خواند او آن کبر را /
ننگرد در خویش نفس کبریا .
مولانا در این داستان نیز جلوه ی دیگری از تفکر و انسان شناسی دینی خود را به نمایش می گذارد.
کسانی که با دیدن گناهی خشم آنان زبانه می کشد ، خودِخطاکار  را در آیینه ی غیر می بینند ، شاید با نوعی فرافکنی می خواهند ، دیگران را به جای خود مجازات کنند.
آنان  که خود را به دور از گناه  و دیگران را گناهکار و شایسته مجازات می بینند ، اگر به خود نگاه کنند ، عیوب بسیاری را در خود مشاهده خواهند کرد‌.
مولانا غیرت دینی را به گونه ی دیگری تفسیر می کند و می گوید:
حمیت دین را نشانی دیگر است /
که از آن آتش جهانی اخضر است.
  غیرت دینی باید سرچشمهاش ، آرزوی سرسبزی و زندگی برای مردم باشد ، کسانی که از حمیت دینی برخوردارند ، باید سر بر سجده  بگذارند و شاکر باشند ، که گرفتار خطا نشده اند و برای نجات خطاکاران و نجات آنها  تلاش  کنند.
گفت حقشان گر شما روشنگرید/
در سیه کاران مغفل منگرید.
شکر گویید ای سپاه و چاکران/
رسته اید از شهوت و از چاک ران .

نشر :

در پایگاه خبری عصرماه اهواز 

کد خبر : ۱۶۷۸۳۲ 

  • مهری کیانوش راد

زمزمه های پنهان حقیقت

✍️ مهری کیانوش راد 

پایگاه خبری شوشان ،کد خبر ؛ ۱۱۰۴۰۰ 

پایگاه خبری صبح ملت نیوز ، کد خبر : ۱۰۹۷۱۶

گفت : همه ی عمر چون اسپندِ در  آتش ، در جستجوی حقیقت می سوزم ، کسی پیدا نمی شود، که راه را نشان دهد.

پرسش های من بی پایان، پاسخ دهنده ای نیست .

نگاهش کردم .

نگاهم کرد ، انگار  می گفت : 

تو نیز از حالا شکست خورده ای و پاسخی برای پرسش های من نداری.

گفتم : بهتر است به جای پاسخ به  پرسش های بسیارت ، راهی را نشان بدهم ، شاید تو را به مقصد برساند.

جستجوی حقیقت ، راه و رسم خودش را دارد . جسجوگر اگر طالب حق باشد ، هر ذره ی عالم با او سخن خواهد گفت ،  هر انسانی ، هر حادثه ای ، همه رهبران راه او خواهند بود.

این سخن نه خیال است ، نه شعار . در پس هر حادثه ای پیامی نهفته است.

گفتم : شنیدن راه و رسم خودش را دارد ،

ظرفیتی می خواهد ، به اندازه ی حقیقتی که جستجوگر باید بشنود. ذایقه ای می خواهد، طعم شناس، تا سالم و فاسد را تشخیص بدهد ، گوشی  شنوا می خواهد  تا سره را از ناسره بشناسد. ظرفیت دل که حقیر شد ،  گوش و چشم و دل به اندازه ی آن می بیند، و  همه ی عمر،  تشنه،  به جستجوی سیراب کننده ای خواهد گشت. 

جستجوگر حقیقت به جای شِکوه ، باید گوش به زمزمه های پنهان حقیقت بسپارد، زمزمه هایی که آشنا با جوینده ی حقیقت و به گوش او ، خوش شنیده خواهد شد.

جستجوگر حقیقت ،  آن گونه مفتون گمشده ی خویش است ،  که فرصت شِکوه پیدا نمی کند.

 

اگر طالب حقی ، نشان حق جویان  را از کسی جز خودت ،  طلب نکن .

برای هر جوینده ای ، راهنمایی چهره نشان می دهد ، به اندازه ی که  آماده ی دیدار او  باشد.

به خودت نگاه کن،  چند بار قانونی را دانسته، عمل نکردی؟ 

با هر بار نه گفتنِ خودت به آنچه درست می پنداشتی و عمل نکردی ، سقوطی دردناک تو را در کام خود کشاند و تو باز هم ، بازهم ... 

گاه لحظاتی پیش می آید ، که انسان با آدم و عالم در رنج است ، تحمل خودش را نیز ندارد.

رنج های انسانی مخرب ترین  رنج عالم هستند، زمانی که راه نجاتی برای رهایی نباشد

زندگی راهی گشاده‌ است ، نمی توان به تنهایی جلو رفت ، به عقب برگشت ، به راست و چپ نگاه نکرد .

شانه به شانه ی تو ، هزاران انسان دیگر می روند و می گذرند.

گاه نگاهی به اخم ، به خشم ، به شادی ، جهان تو را دگرگون می کند و جهان انسان دیگری را می سازد

، یا  تخریب می کند.

افتادن گاه آسان است ، اما دوباره برخاستن به آسانی میسر نیست . 

در مسیر پر ازدحام حقیقت چه نشانی از راه می طلبی؟ 

باز به یاد خودت بیاور ، چه راه ها ، چه نصیحت ها ، چه پندها باید عمل می کردی و نکردی.

با دیدن هزار راه و پشت کردن هزار باره ی خود ، به زیبایی آن چه، چهره نشان داده بود و تو ندیدی ، پشت کردی ، باز خواستار راهی نو هستی و از نبودن کسی که تو را، راه نشان دهد ، شِکوه می کنی؟ 

راهای گذشته بر تو خواهند خندید ، خنده ای که از افسوسی ناگفتنی حکایت می کند.

زندگی جاده ا ی بی پایان است ، برهوتی که پا در آن می گذاری ، یا به سبزه آراسته می کنی ، یا پر از خار و خاشاک می کنی.

انتخاب هر راهی ، تجلی درون انسان است.

حقیقت را کسی می داند ، که از ابتدا تا انتها،  راه را، طی کرده باشد .

چه کسی ادعای رسیدن می کند ؟ 

همگی در مسیر بی پایان زندگی ، به اندازه ی نوشیدن جرعه ای می مانیم و می رویم.

انسانِ به مقثصد نرسیده ، جز از دیده های خود، از چه سخن بگوید ، که انسان را خوش باشد ، که حقیقت را گفته باشد .

در این راه کوتاه به ظاهر طویل ، باید از هرکسی آموخت ، باید هر تجربه ای را تجربه کرد .

بایدها بسیارند و جستجوگر حقیقت به هر بایدی رو نمی آورد ، جز بایدی که با جانش آشنا باشد و او را به سوی کشف راه هایی بخواند که تازگی آن را با جان خود احساس کند.

هر بایدی که به ما چهره نشان می دهد ، از هزار توی هزار انگیزه و خواسته پرده برمی‌دارد،  اگر پرده دار نیاز خود باشیم.

هر نیازی جلوه از درون ناپیدای انسان دارد ، آن گونه ناپیدا ، که هرکس از کشف آن به وجد می آید یا اندوهگین،  که با این زشتی عمری هم خانه بوده است و بی خبر مانده است.

خبر ها نشان از آن دارد ، که انسان گامی در شناخت برداشته است ، یا هنوز قدرت رفتن ندارد.

سنگلاخ ها بسیارند . کسانی در جاده ی کشف  حقیقت و پاسخ پرسش های خود، گام برمی دارند ، که نه از ناشناخته شدن راه هراس دارند و نه نرسیدن ناامیدشان می کند.

اگر جز این می طلبی ، راه را به خطا آمده ای .

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

  برای آنان که مهربانند و نمی دانند.

# مهربان هستی 

مهربان هستی 

چون ابریشم نرم 

چون مخمل آبی سرخگون 

می توان بر آن دست کشید

و نترسید 

 

چون نسیم ملایمی 

در جان پیچید و آشفته  نکرد

 

چون گرمای تابستانی سبز 

از ترس ها عبور کرد  

 

چون زلال اعتماد 

در خون جاری شد

 

چون ستون محکمی

پناه ایستادن شد

 

تصویر تو در ذهن

تفسیر ی از مهربانی 

خواهد شد.

 

# مهری کیانوش راد 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

لحظه های  گیج کننده ی  تصمیم.

✍️ مهری کیانوش راد 

طرح مسئله به همین سادگی است :

در سبد خالی میوه فروش ، یک توت فرنگی افتاده بود ، زنی توت فرنگی را برداشت ، با لذت خورد . رو به فروشنده گفت : خیلی خوشمزه بود ، راضی باش.

فروشنده گفت : نوش جان .

با خود فکر کردم ، از فروشنده بخواهم ، میوه ی مورد علاقه زن را به او بدهد ، پولش را حساب کنم؟

با خود فکر کردم ، غرور زن شکسته نمی شود ؟ 

زن بدون خرید میوه رفت  و من هنوز با خودم فکر می کنم ، تصمیم درست ، چه تصمیمی بود؟ 

زندگی ما سرشار از لحظاتی است که نمی دانیم ، چه تصمیمی درست یا غلط است؟ 

این مشکل فقط در باره ی تصمیم گیری برای دیگران، صدق نمی کند ، تعلل در بسیاری از  تصمیم های بنیادی برای زندگی خودمان ، باعث گذر زمان می شود و ما چه بسا سالها در فهم درست و غلط تصمیم ها  درمانده ایم.

پیر می شویم و تصمیم هایی که می توانستند، زندگی ما را از کیفیت پرمعناتری سرشار کنند ، خالی مانده است.

گاه به پشیمانی بر  زمان از دست رفته افسوس می خوریم ، افسوسی که راه چاره ای برای آن نیست.

چه بسیار تصمیم ها که نهایت درستیِ آن ها را در زمان حال تضمین می کنیم و در آینده متوجه 

می شویم ، پرخطاترین تصمیمی بوده ، که می توانستیم، در پیش بگیریم.

آیا می توان  به اندیشه ای مجهز شد، که زیان و اندوه آن ، ما را نرنجاند؟ 

شاید  بتوان با اندیشه ای عمیق تر ، زاویه های مختلف یک انتخاب را بررسی کرد ، اما چه بسیار زاویه های پنهان که از نظر ما مخفی مانده و در درست و غلط تصمیم ما اثرگذار خواهند شد.

شاید بتوان درستی یک انتخاب را برای امروز تضمین کرد ، اما زندگی امروز ما در گرو فرداهای نیامده است. در فرداهای نیامده چه بسا معیار درست و غلط امروز تغییر کرده باشد ، سود امروز ، زیان فردا باشد یا بالعکس.

ظاهرا هیچ راهی به نظر نمی رسد.

زندگی ما در لحظه ای ، که به هر دلیلی تصمیمی گرفته شده و انتخابی را بر گزینه ای دیگر ترجیح می دهیم ، ساخته می شود.

راه گریزی وجود ندارد.

باید بر افسوس های بی فایده ، نقطه ی پایان گذاشت ، هر تصمیمی را در زمان خودش دید و ارزیابی کرد ، با معیارهای قابل مشاهده و آن چه با اندیشه ی ما در زمان تصمیم گیری نقش آفرین می شود .

استفاده از تجارب دیگران در دایره ی معیارهای  سودمند ، نقش آفرین است ، اما زمانی کاربردی ارزشی خواهند داشت ، که با محک عقلِ تصمیم گیرنده، سنجیده و انتخاب بشوند. 

اگر قدرت پیش بینی از آینده را داشته ایم و استقاده نکرده ایم ، افسوس رواست .

اگر از عواقب زیان آور تصمیمی آگاه بوده ایم و انجام داده ایم ، افسوس رواست.

اگر از عواقب زیان آور تصمیمی ، که به سود دیگری تمام می شود و ما آگاهانه زیان خود را بر سود دیگری ترجیح داده ایم، افسوسی روا نیست.

انسان است و سرمایه ی اندکی از زمان ، که عمر را تشکیل می دهد ، نه از زیاد آن باخبریم و نه آگاهی از نقطه ی پایان آن داریم.

ما هستیم و زمان باقی مانده ی عمر  و گزینه هایی که ما را به سوی خود می خوانند و راهی که باید ادامه داد.

کم خطر ترین انتخاب، انتخابی است  که امروز در درست بودن آن شک نکرده و به انجام رسانده باشیم ، اگرچه فردا و فرداهای دیگر ، از انجام آن تصمیم، زیان بسیار کرده باشیم.

سود صداقت با خود در تصمیم گیری به هر زیانی می ارزد، این نکته را کسی درک خواهد کرد ، که آزمون های راستی آزمایی بسیاری را صادقانه با خود مرور کرده و به نتیجه رسیده است.

حاصل صداقت با خود ، در هر قدم و هر تصمیم ، آرامشی است که نصیب انسان می شود ، تا از زیان  کنکاش در روزمرگی های مزمن و سنجش خود در ترازوی نگاه نقادانه ی دیگران ، خود را دور کند.

دور کردن از نقادی به مفهوم عدم پذیرش نقد دیگران نیست ، بلکه به خود فرصت دادن است ، تا عجولانه در نقد دیگران خود را نبازد. در سایه ی آرامش است ،که انسان عجولانه تصمیم نمی گیرد،  تیغه ی نقد را در جان خود فرو نمی کند ، بلکه در مروری مدام و به آرامی، نقاط ضعف خود را بی دغدغه ی  حس گناه ، پیدا و حل می کند.

حس گناه مخرب ترین احساسی است ، که نیروی تحرک انسان را به سکون می کشاند و خطرناک تر از آن ، زمانی است که بخود آسیب برساند.

تنها راه نجاتی که به نظر می رسد ، این است که به جای مجادله ی با خویش، مشفقانه ، همراه با خود ، راه های نرفته را تجربه کنیم و نترسیم.

نشر : ۱۴۰۲/۴/۲

شوشان ، کد خبر : ۱۱۰۳۹۵

صبح ملت  نیوز ، کد خبر: ۱۰۸۳۸۸

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

 

فلسفه یا سفسطه 

(انسان بر سرسره ی زمان)

  ✍️مهری کیانوش راد 

همه ی ما بر سُرسُره ی زمان نشسته ایم.

در زمان و با زمان متولد و در لحظه ای خاص پیاده می شویم.

سرعت پایین آمدن برای هر انسانی متفاوت با دیگری است.

زمان برای شما سریع  یا کند می گذرد؟

چه متغیری در نوسان این رویداد نقش دارد؟ 

آیا سفر به گذشته و آینده ممکن است ؟ 

آیا زمانِ قراردادی قابل قبول بین انسان ها با فلسفه ی  فیلسوفان یا قوانین علمی متغییر فیزیکدانان ، ارزش خود را از دست داده یا خواهد داد؟ 

همه ی انسان های روی زمین بر مبنای زمان متداول بیست و چهار ساعت و مکانی که در  آن زندگی می کنند ، مانوس و آشنا و زندگی خود را برمبنای این قوانین ساخته ، ویران و دوباره از نو شکل می دهند.

در حاشیه ی دورانی که بر انسان گذشته است ، ادیان ، اندیشمندان ، فیلسوفان و فیزیکدانان ، هر کدام دیدگاه  خاصی عرضه کرده اند‌ ، گاه زمان را موهوم ، مطلق ، انتزاعی و یا نسبی معرفی کرده اند،  سخن از زمان های متعدد موازی گفته اند ،  اما 

تاکنون افقی یگانه در باره ی  مفهوم زمان و گاه مکان ،  وجود نداشته است.

آرزوی انسان این بوده، که با سفر به گذشته زندگی امروز خود  یا  آینده را به دلخواه تغییر بدهد.

آیا انسان به آرزوی خود دست خواهد یافت ؟ 

در واقعیت پاسخ منفی است.

تفکر اسطوره ای معتقد است زمان وابسته به رویدادها است و با آن ها تعریف می شود - این رویدادها هستند که زمان را تعیین می‌کنند-  اما با رشد علمی وابستگی زمان از رویدادها جدا شد.

هراکلیتوس معتقد به دایروی بودن زمان بود ، تکرار مکرر حوادثی که پیش آمده و خواهد آمد.

تناسخ زیر مجموعه ای از این تفکر است ،  با یک  تفاوت ،  در تناسخ نقطه ی پایانی وجود دارد.   انسان بعد از مرگ و حیات های  مکرر  زمانی که به کمال برسد ،  بر دور تسلسل  زندگی خود، نقطه ی پایان  می گذارد.

نیوتن معتقد بود ( ۱۶۴۳،۱۷۲۷) : زمان مطلق غیرقابل شناسایی است و تنها ممکن است به صورت ریاضی درک شود. 

تفکر نیوتن که زمان مطلق حقیقی و ریاضی خود به خود و به علت ماهیت ویژه ی خود به طور یکنواخت و بدون ارتباط با هیچ عامل خارجی جریان دارد ، از نظر علم رد شده است.

به نظر نیوتن جهان دارای یک ساعت است ، اما لایب نیتس آلمانی مخالف است و می گوید: جهان خود یک ساعت است.

امانویل کانت( ۱۷۲۴،۱۸۰۴) فیلسوف معرفت شناس 

(اپیستمولوژیک ) ، معتقد بود، در معرفتِ هیچ چیزی ، زمان و مکان از آن جدا نیست و بدون آن ها علم امکان پذیر نیست .

در فلسفه ی کانت  " زمان " عبارت است از صورت ذهنی جریان و مرور حوادث بیرونی و درونی .

و " مکان " عبارت است از صورت ذهنی که با آن اشیا را درک می کنیم.

مکان شرط ادراک و وجدان همه ی امور ، خواه بیرونی و خواه درونی ، پس زمان و مکان جزو  ذهن انسان  و در خارج وجود ندارند.

افلاطون می گوید: هر چیزی که زمانی و مکانی باشد ، صیرورت پذیر( از قوه به فعل رسیدن ، شدن ) است و معرفت یقینی به دست نمی آید ، بنابراین باید از این مرحله فراتر رفت ، تا شهود حاصل بشود.

امانویل کانت مطلق بودن زمان و مکان را از نیوتن و ذهنی بودن آن را از لایب نیتس( در آغاز لایب نیتس معتقد به مطلق بودن زمان و مکان ، و بعد از آن ذهنی و  نسبی بودن زمان و مکان را اعلام کرد) کسب کرد.

کانت معتقد بود، که هرچه در زمان و مکان قرار نگیرد ، از قلمرو معرفت بشر خارج است ، یکی از این موارد  فلسفه ی الهی  است‌.

این دیدگاه مورد مناقشه ی دینداران قرار گرفته است.

اگر کانت ، روزگار انیشتن را درک می کرد ، دیدگاه او در باره ی مطلق بودن زمان و اگر روزگار " لی اسمولین" را درک می کرد ، دیدگاه او در باره ی ذهنی بودن زمان ،  به احتمال نزدیک به یقین، متفاوت می شد.

دیدگاه توهم زمان : 

بر مبنای این دیدگاه، جهان یک توده ی غول پیکر از همه ی چیزهایی است که در همه ی زمان ها و مکان ها اتفاق افتاده و خواهد افتاد‌. بر مبنای این نظریه  گذشته و حال و  آینده ی همگی با هم در حال حاضر  وجود دارند ، همه ی حوادث واقعی هستند ، اما دست رسی به آنان تاکنون ممکن نشده است. 

به فرآیند این سفرکردن های زمانی، اصطلاحا پارادوکس گفته می شود ، از زمان حال به گذشته یا آینده  سفر کردن و تغییراتی را مطابق خواسته ی خود در رویدادهای زندگی ایجاد کردن، آرزویی که برای انسان تاکنون در داستان ها و  فیلم ها ی تخیلی تحقق یافته است.

از نظر علم ، سفر به گذشته و آینده معقول نیست ، دلایلی برای رد این نظریه بیان شده است.

ایگور د نوویکوف کیهان شناس روس و نظریه پرداز "سفید چاله ها " در رد این تفکر می گوید :  اگر رودخانه ی زمان ، به آرامی بچرخد و گردابی درست کند ، دستی نامرئی،  به هر ترتیب مداخله کرده و در صورتی که بخواهیم با سفر به گذشته ، منجر به ایجاد یکی از پارادوکس ها بشویم ، جلوی ما را می گیرد.

نوویکوف معتقد است ، قانون ناشناخته ای در فیزیک وجود دارد که جلوی هر عملی را که آینده را تغییر دهد ، می گیرد.

عامل باز دارنده ی اختیار انسان، در این قلمرو ، مانند  قانون گرانش عمل می کند ، به طور مثال : شاید بخواهیم بدون کمک هیچ انرژی روی سقف راه برویم ، قانون گرانش مرا از انجام‌این کار باز می دارد، هر چه سعی کنیم پایین می افتیم ، بنابراین اختیار انسان محدود می شود.

نسبی بودن زمان :

انیشتین ( ۱۸۷۹ ،۱۹۵۵) می گوید:

طبق نسبیت یا اتساع زمان ، زمان برای ناظر متحرک در فضا با سرعت نور  نسبت به ناظر ساکن در زمین کندتر است، به این مفهوم که  انسان در فضا دیرتر از زمین پیر می شود، همان طور که انسان ها یی که در ارتفاعات بلند زندگی می کنند ، نسبت به زمین  - به اندازه چند ثانیه - زودتر پیرتر می شوند.

کورت گودل  در سال ۱۹۴۹ عدم وجود زمان را با ریاضی برای انیشتن ثابت کرد .

لی اسمولین در سال ۲۰۱۳ در کتاب" تولد دوباره ی زمان"ادعا کرد : زمان کاملا واقعی است و هیچ چیز توان پیشی گرفتن از آن را ندارد و  آشکارا گفته بود که تثبیت مفهوم زمان برای زندگی روزمره ی ما فوایدی دارد و اگر سیر زمان یک توهم نباشد ، به زندگی ما ارزش و معنا می بخشد. 

دیدگاه متفاوت نظریه پردازان بیانگر این واقعیت است که از نظر علمی توافقی بر مفهوم زمان وجود ندارد و راه نظریه پردازی باز است.

دیدگاه ادیان سامی یا ابراهیمی  : 

الف : در ادیان ابراهیمی ، زمان ابتدا و پایانی دارد ، آغاز آفرینش دنیا و انسان ، تولد زمان و قیامت، مرگ زمان است.

زمان با ماده و زندگی دنیایی مفهوم پیدا می کند.

پیری یا تغییر یا تکامل شی در زندگی دنیایی مفهوم پیدا می کند ، در زندگی اخروی ، تغییر و پیری وجود ندارد.

بعد از پایان زندگی دنیا ، به گونه ای زمان سربریده می شود.

ب : همه ی حوادث گذشته و آینده در حال حاضر وجود دارند.  علامه طباطبایی ، فیلسوف و مفسر قرآن در تفسیر آیه ۲۲ سوره ی  ق  "  فکشفنا عنک غطایک و بصرک یوم الحدید" می گوید : 

" آن چه خدا برای فردای قیامت انسان تهیه دیده ، از همان روزی تهیه دیده ، که انسان در دنیا بوده است.

یعنی در حال حاضر قیامتی که در آینده رخ خواهد داد ، وجود دارد ،  فقط از دید بسیاری از انسان ها نادیدنی است.

ج : توقف زمان در ادیان سامی 

برای اصحاب کهف( مورد قبول یهود ، نصاری و اسلام ) ، در قرآن در حدود سیصد و نه سال زمان متوقف می شود، در حالی که برای دیگر مردم روزگار سیر زمان به شیوه ی عادی خود سپری می شود.

د : دیگرگونگی زمان در یک واحد خاص زمانی 

در قرآن در آیه ی ۲۵۹ بقره ، از رویدادی شگفت یاد می شود .  برای عُزیر که نامش در آیه ۳۰ سوره ی بقره ذکر شده است ،  در حدود صدسال  زمان  متوقف می شود ، در کنار او و همزمان با او ، افراد دیگر ، گذر زمان، روال عادی خود را طی می کند.

برای غذا و الاغ او نیز زمان دیگرگونه عمل می کند .

بعد از صد سال غذای او سالم و الاغ او تبدیل به مشتی استخوان شده است.

این آیه می تواند افق تازه ای در فهم زمان های  موازی باز کند.

 

به اعتقاد و تجربه ی  نگارنده ، واقعیت زمان را هر کس می تواند احساس و ادراک کند.سرعت  زمان در هر لحظه از زندگی متناسب با حالات روحی ، متناسب با سن ، متناسب با شرایط کاری و بسیار عوامل دیگر متفاوت می شود‌.

احساس هر انسانی ، صادقانه ترین دلیل  برای سرعت یا کندی زمان است.

گذشته از ادراک حسی ، دقت در  گذر زمان بر جسم مادی انسان نیز قابل توجه است، 

همه ی ما بر سُرسُره ی زمان نشسته ایم ، قانون زندگی ما را به پایین آن ، یعنی مرگ سوق 

خواهد داد.

سرعت رسیدن ، میزان تغییر سرعت در مراحل مختلف عمر، چگونه ارزیابی می شود؟

قاعده ی پذیرفته شده به ظاهر،  این است که زمان برای کودکان طولانی و برای بزرگ سالان تند می گذرد.

اما  تجربه ی نگارنده ثابت کرده است ، بسیاری از سالمندان از کندی حرکت زمان شکایت دارند.

بی برنامگی آنها را کلافه می کند و هیچ راهی برای پر کردن اوقات طولانی روز و رساندن آن به شب ندارند.

با توجه به این که زمان موجودیتی قابل لمس ندارد و گاه از آن به عنوان امری موهوم یاد می شود، شاید تنها معیار گذر زمان برای هرکس، گذشته از جنبه ی قراردادی آن ، تشخیص خود انسان باشد. 

باید قوس و کش آن را نه با فرایندی همگانی ، که با چگونگی حال هر انسانی محاسبه کرد.

بسیار اندیشمندان تا دوران کهن سالی تا زمانی که توانسته اند ، از فرآورده های ذهنی خود استفاده کنند، مانند کودکان از زمان طولانی تری برای تجربه های شگفت خویش و آموختن بیشتر برخوردار هستند.  

این رویداد برای کسی که هنوز کودکانه و پر از شگفتی جهان را می نگرد و برای رسیدن به کنه حقیقت تلاش می کند ، قابل درک و دایره ی شناخت هر لحظه افزون تر می شود.

در فرایند کشف و شهود ، هر روز تازگی تازه ای از جهان را کشف و جوانی انسان طولانی تر می شود، تا جایی که می توان گفت : برای  جوینده ی تازگی های نامکشوف هستی ، پیری رخ  نمی دهد.

چشمی که جویای زیبایی ، ذهنی که همیشه آماده ی یادگیری است   چگونه رنج تکرار و یکسانی زمان را تجربه خواهد؟  زمان برای درک این همه کشف و شهود ، کم خواهد بود، روز شروع نشده به پایان خواهد رسید.

نقطه ی مقابل ، انسانی دیگر ، با دیدی دیگرگونه ، خسته از کشف زیبایی ها ، بدون هدف و مقصد ، 

زمانی بسیار طولانی و خسته کننده را تجربه خواهد کرد و هر لحظه ، در انتظار رسیدن شب ، تا  خواب  زمان را برایش کوتاه تر کند.

برای هر دو ی این انسان ها ، زمان همان ۲۴ ساعت است ، نه کمتر و نه بیشتر ، اما چگونگی ورود در زمان است ، که کیفیت را افزون یا کم می کند.

با وجود این تفاوت های کیفی ،  گذر زمان بر جسم را  ، نمی توان انکار کرد ، تحلیل جسمانی،  کم شدن نور چشمان ،  فراموشی و بسیار نشانه ها که نشان از گذر زمان بر جسم مادی  دارند ، اما باز فرآیند پیر شدن برای همه ی انسان در یک زمان خاص اتفاق نمی افتد.

این فرآیند ،  به زبان عامیانه ، یعنی با واقعیتی غیرانکار به نام گذر زمان روبرو هستیم.

واقعیت غیر قابل انکار این است ، با هر دیدگاه ، با هر مرتبه ی علمی، با هر دین و ایمان ، همگی  روز را  بیست و چهارساعت ، سال را دوازده ماه ، ساعت را با دقیقه و ثانیه قبول کرده و طول عمر خود را با این معیارها می سنجیم و به عنوان  قوانینی ثابت ، روابط زمانی زندگی انسانی خود را ساماندهی می کنیم.

نشر : 

صبح ملت نیوز  ۱۴۰۲/۳/۲۸، کد خبر؛۱۰۸۳۳۱

شوشان ، ۱۴۰۲/۳/۲۹، کدخبر : ۱۱۰۳۸۰

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

گربه ای که می فهمید

✍️مهری کیانوش راد

خاطرات مانند رشته ی محکمی انسان را به گذشته های دور متصل می کند .

یاد خاطرات گذشته ، نشانی از قدرت و قوت آن واقعه است ، قدرتی که منشا خود نمایی و یادآوری آن می شود ، مانند رودی که رد پای خود را در بستر خود می گذارد ، اگرچه خشک شده باشد.

  زنده بودن  یک خاطره  بعد از سال‌ها،  بیانگر این واقعیت است ، که  در بطن خود تجربه ی گرانبهایی را نهان کرده است.

سه خاطره از دوران کودکی خود و فرزندانم به یاد دارم که به چند جوجه و یک بچه گربه گره خورده است.

روزی از در همیشه بازِ خانه ی پدری من ، جوجه ی کوچکی وارد شد ، زیبا و دوست داشتنی ، صاحبش هیچ گاه پیدا نشد . خوشحال بودم که جوجه ی زیبایی دارم.

دوران جوجگی روزی به پایان می رسد ، جوجه ی زیبای من ، تبدیل به مرغی تنومند شد، اما از محبتش کم نشده بود.

گوشت فراوانش ، مرغ را زیر چاقو برد.

در خوردن مرغ با اهل خانه شریک نشدم.

محبت رشته ای است ، که چون تنیده شد،بازکردنش دشوار می شود ، اگرچه موضوعش مرغ یا جوجه ای باشد.

سال ها گذشت ، بزرگ شدم ، ازدواج کردم و صاحب دختر و پسری که غلیظ ترین عواطف مرا به خود اختصاص دادند .

روزی دو جوجه ماشینی کوچک  برای فرزندم  خریدم ، فکر کردم، در گرمای خوزستان زنده نمی مانند ، خواسته ی فرزندم را برآورده و زحمت زیادی برای نگهداری جوجه ها نخواهم داشت.

سرنوشت این دو جوجه مانند جوجه ی کودکی من ناراحت کننده بود، اما نسبت به خودم احساس خوبی دارم ،  که تا آخرین لحظه ، بر خلاف اندیشه ی آغازین ، با جوجه های مرغ شده ، مهربان بودم.

یکی از جوجه ها غیب شده بود ، صدای جیک جیک ضعیفی مرا به سوی دستشویی حیاط کشاند ، دستکش به دست جوجه ی آلوده را بیرون آوردم ، به حمام بردم ، شستم ، در حوله پیچیده ، با سشوار خشک کردم .

بعد از آن اتفاق ، در گرمای تابستان جای جوجه ها ، در تشت بزرگی در اتاق و کنار کولر بود.

بعد از مدتی جوجه ها تبدیل به دو مرغ تنومند شدند ، سرما و باران های فصلی  شروع شده بودند ، ناگزیر دومرغ در حیاط خلوت جا گرفتند ، حیاط خلوتی که در آنجا کولر آبی خاموشی قرار داشت.

روزی با یک مرغ و پرهای ریخته شده مواجه شدم ، تاخیر جایز نبود ،  مرغ تنها ممکن بود ، نصیب گربه ای دیگر بشود .

صبح زود نصیب رفتگر سحرخیز شد .

یک هفته گذشت ، صبح زود با جیک جیک ضعیفی به طرف صدا کشیده شدم ، مرغ بیچاره  روی چرخ کولر غلطیده ، ‌کف آن افتاده و قدرت بیرون آمدن نداشت. یک هفته بدون آب و غذا زنده مانده بود.

باز مرغ بود که در حوله ی گرم قرار گرفت ، با دردسر و آرامی آب در نوکش ریختم ، تا جان بگیرد.

مرغ دوم باز نصیب رفتگر سحر خیز محله شد.

گاهی حوادثی هر چند کوچک، آینه می شوند ، تا بتوانی خودت ، باورهای  انسانی  و احساسات درونی خودت را نگاه کنی.

ماجرای سوم مربوط به یک گربه ی پاشکسته است.

پسر ۴ ساله ی من از دست بچه های شیطان نجاتش داده ، به خانه آورده بود . از من کمک خواست.

عاطفه ی این گربه در آینده برایم شگفت انگیز شد .

نگهداری گربه ی پاشکسته به عهده ی من بود ، در حیاط خلوت جا گرفت ، قدرت حرکت نداشت ، هر روز اندکی شیر ، کمی گوشت چرخ شده  و چند قاشق زرده ی تخم مرغ نصیبش می شد..

سلامتی خود را بدست آورد، اما حاضر به ترک خانه نبود . سرگرمی صبح گاهی من و همسرم شده بود.

موتور سیکلتی گوشه ی حیاط خانه بود ، گربه ی بازیگوش، از موتور بالا می رفت ، پایین می آمد ، جلو ما طاقباز می خوابید تا گلویش را قلقلک بدهم.

در طول زمان، علاقه ی این گربه برایم عجیب و  دردسر ساز شد، با هر بهانه ای خودش را به من می رساند و انتظار توجه و بازی داشت ، اما شرایط به گونه ای بود ، که فرصت نگهداری مهمان ناخوانده را نداشتم. 

در جای دوری رهایش کردیم ، بعد از مدتی دوباره به خانه برگشت.

باید راه چاره ی دیگری پیدا می کردیم ، گربه را نزدیک آشپزخانه ای که همیشه ته مانده ی غذای فراوانی داشت ، قرار داده و سفارش گربه را به نگهبان آنجا کردیم  و راهی سفر شدیم.

دیگر از گربه ما خبری نشد.

موجود زنده انس می گیرد ، درک می کند و پاسخ می دهد ، اگرچه گربه باشد.

بعد از سال ها هنوز عاطفه و حق شناسی گربه را  فراموش نکرده ام .

نشر : 

عصر ماه اهواز ، کد خبر : ۱۶۵۷۶۷-  ۱۴۰۲/۳/۶

شوشان ، کد خبر: ۱۱۰۳۲۳

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

رنج های بی پایان انسان

✍️مهری کیانوش راد

 

رنج های انسان را پایانی نیست. 

زمین می لرزد ، با هر لرزش خود ، هزاران جان عزیز را به زیر خاک می برد ، هزار کودک را یتیم می کند ،  هزار هزار چشم و جان و جسم گرسنه در انتظار ، تا نجات یابند.

آب طغیان می کند ، انسان تشنه  را که چشم بر کرامت آسمان داشت ، در خود دفن می کند.

هر روز سنگی از حماقت ، هر روز نابودی انسان ، هر روز رنجی افزون بر رنج های دیگر.

این رنج ها نه امروزی ، نه دیروزی ، که همیشه با انسان بوده و هستند.

این رنج های بی پایان ، این رنج های رنگ به رنگ ، این رنج های کوچک ،  بزرگ که هر روز به چهره ای ظاهر می شوند، گاه  پناه بزرگ شدن انسان

می شوند ، تا بداند هیچ داده ای آسان به دست نمی آید.

به حکم بزرگ شدن ، می توان رنج را به انسان هدیه کرد؟

رنجی که از حماقت انسان ، از ندانستن های مکرر او برمی خیزد ، سنگی است که به دست انسان ، خرس وار به نابودی انسان ختم می شود.

در پس این تراژدی غم ،  می توان به کمدی هستی دست یافت ؟ 

می توان غم را ، چهره ی شادی پنهانی دانست  ، که انسان  را به جستجویی طویل می کشاند؟ 

باور کرده ام،  در پس رنج های عظیم انسانی ، در پستوی تو در توی رنج ها ، رازی مرا به خود می خواند ، زمزمه می کند : 

آزمودی که هیچ بودنی،  باقی نیست ؟

آزمودی  که هیچ غمی،  جاودان نیست؟

آزمودی که هیچ نفعی، بی طمع نیست ؟ 

آزمودی که انسان بر لبه ی تیز طمع های کور ایستاده ، به اندکی غفلت می لغزد و دستگیری ندارد؟

آزمودی که آزموده را خطاست و درس نیاموختی؟ 

به صدای بلند بارها ، بارها فریاد کشیدم: 

آزمودم.

آزمودم.

آزمودم.

و زمزمه

در رگه ای از شادی ، در قله ای از غرور ، 

در موجی از بی نیازی،  جان را سرشار از هزار خورشید نهان کرد.

با برخاستن هر انسانِ گرفتاری،  هزار کوه ایستادگی آموخت ، هزار گریه خجلت زده در خود پیچید .

با خود گفتم:

ای انسان ، تو تنهایی 

دل در گرو هیچ تنهایی مبند.

چون درخت ریشه را محکم کن.

چون درخت شاخه ها را به نور بی پایان پیوند زن .

چون دریا به روح خود وسعت بخش. 

چون ابر و باران سخی باش .

و چون انسان ، انسان باش.

تجربه ی انسان بودن ، با ریشه و وسعت و سخی بودن ، وسعت روح را به زندگی وصل می کند.

زندگی انسان می شود .

انسان زندگی می شود.

رنج های بی پایان هر روز نو می شوند ، دیگر می شوند و انسان جزئی از رنج می شود ، جزئی از زندگی می شود .

من دیده ام هر جزو که از کل خود جداشده است،  بقایی برای او نبوده است .

در پیشگاه رنج های انسانی ، قربانی شدن ، شیوه آدمی بودن نیست.

کسی را به مسلخ می برند ، از تجربه ، درس نیاموخته باشد‌

انسان،  نه قربانی ، که باید ، جستجوگر پنهانِ وجودِ خویش باشد.

بیاموزد ، بسازد  و نگریزد.

  • مهری کیانوش راد

فلسفه ی  تنهایی انسان 

✍️مهری کیانوش راد

تنها و با تنهایی  زاده می شویم ،  هر لحظه رویدادی به وسیله ی دیگران و یا خودمان رقم زده می شود، که ما  را کنار دیگران قرار داده یا دور می کند ، اما هیچ رویدادی به  تنهایی انسان  پایان نخواهد داد.

گاه در بین جمع و جمعیت بیشتر احساس تنهایی می کنیم ، این فرآیند ، پیچیدگی درکِ تنهایی را، دشوارتر می کند. درکِ تنهاییِ گاه افزون ترِ  در جمع، بیانگر درک درستی از فاصله ی خود با دیگران است که با هیچ رابطه ای پر نمی شود . انسان به میزانی که از هوشیاری بالاتری برخوردار باشد، درک عمیق تری از این تنهایی خواهد داشت، درکی که می تواند او را تا حد اسطوره ای خدایی،  بی مرگ و قوی ، یا موجودی ترسو و زبون کند.

وقتی  باور به تنهایی انسان ، و تکیه بر قدرت های خود باشد، از هر روزنه ای برای تعالی خود استفاده خواهد شد . انسان مانند هر موجود دیگری در گذر حوادثِ پیش بینی نشده قرار دارد ، چه بسا حادثه ای کوچک بتواند ، قاعده ی بازی را دگرگون و به سویی دیگر سوق داده و پیروزی را متمایل به شکست کند.

مهم ترین سرمایه ی انسان ، استفاده از فرصت ها و قدرت ریسک عاقلانه است.

ترس و ضعف ،استفاده ی از فرصت ها را اندک 

خواهد کرد.

تفاوت انسان ها در چگونگی استقاده ی از فرصت ها ، منحنی قدرت هر فردی را نمودار می سازد .

انسان موفق، در هر حادثه ای ، گریزگاهی

می یاید ، به ترمیم ضعف و زخمِ خود پرداخته و دوباره به صحنه ی نمایش زندگی بازمی گردد.

انسان  ترسو ، معمولا در کوران حوادث ، به فروپاشی خود می پردازد .

گاه گذر حوادث ، جابجایی علت های پیش بینی نشده ، که در اختیار هیچ انسانی نیست ، بازی را بر خلاف تصور ،  به سوی پیروزی سوق خواهد داد .

در قلمرو تنهایی انسان ، هیچ گاه فرایند ضعف و پیری را نیاید فراموش کرد.

تحلیل جسمی انسان، فرایندی طبیعی است که انسان را به دیگران محتاج و محتاج تر می کند.

احتیاج انسان به دیگران ، قانونی همه گیر بوده  و استثنایی وجود ندارد .

درک درستِ این نیاز، در استفاده ی  کاربردی انسان در رویاروی با خود و دیگران کمک بسیاری خواهد کرد.

شاید  بتوان درک درستی از خشم ، شهوت ، طمع و دیگر امیال خود داشته باشیم ، اما توصیف  

تنهایی با هیچ کلامی ، حسی ، رویدادی قابل بیان 

نیست . گاه به غلط می اندیشیم ، حضور در جمع تنهایی را به جمعیت مبدل می کند ، که اشتباهی فاحش و دردناک است.

دردناک است زیرا انسان، فاحش بودن آن را از خود نیز پنهان می کند و می خواهد نبیند و حس نکند.

حضور در جمع ، انسان را به فراموشی موقت دچار می کند ، مانند مسکنی که برای مدتی محدود باعث فراموشی درد می شود.

همه فعالیت های انسان ، عشق و دلبستگی او به هر آن چه در عالم است ، جستجوی راه گریزی برای رهایی از تنهایی است ، اگرچه خود باور نکند.

انسان در جمع احساس امنیت می کند ، رشد می کند ، خلاقیت او شکوفا می شود.

جمع گریزترینِ انسان ها نیز ، درگیر ادراکات جمعی خویش است، از انباشته های جمعی است که  می تواند رشد کند ، با تقلید یاد بگیرد و بسیاری از عادات فردی و جمعی خود را بدون زحمت کسب کند. انسان به مدد شکوفایی عقل ، آزاد است که تصمیم بگیرد، در بند تقلید بماند یا بند را پاره کند، در زندگی جمعی است که می تواند هنری را بسراید ، بنویسید ، نقاشی کند و یا برصحنه ی  زندگی ، نمایش یا سینما به نمایش بگذارد.

اگر چه برای رشد خلاقیت خود ، گاه ناگزیر از تنها بودن فیزیکی می شود ، اما آثار زندگی جمعی همیشه با او خواهد ماند.

برخی از انسان ها برای هضم آن چه در رویدادهای جمعی چشیده اند ، نیاز به زمان طولانی تری دارند ، باید در تنهایی خود به تنظیم داده های خود بپردازند، این گونه انسان ها را به ظاهر جمع گریز می خوانیم که نیستند.

برخی انسان ها ترس ها ، ضعف ها و کمبودهای خود را در تنهایی، به فراموشی خودخواسته منتقل می کنند ، هرچند چه بسا هرگز فراموش نشوند ، زیرا در جان و دل و ذهن انسان سالم ، هر آن چه خطِ ردی از خود باقی بگذارد ، همیشگی است. 

اولین قدم برای پوشش حداقلی تنهایی انسان ، که طبیعت و غریزه بر انسان چیره کرد، ازدواج زن و مرد است.

در آغاز خلقت اثری از فرهنگ و معیار ازدواج و تناسب و مفاهیمی دیگر که در طی قرون و رشد اجتماعی انسان چهره نشان داد، نبود ، تنها عامل جذب آن دو چیزی جز غریزه نبود.

زوجین در سایه ی نیاز غریزی که در طبیعت آنان به اشتراک گذاشته شده بود،  اجزائی به ظاهر جداناشدنی شدند و به ظاهر تنهایی را فراموش کردند.

بعدها فرزندان باعث فراموش شدن بیشتر مفهوم تنهایی شد.

شاید بتوان ادعا کرد که در شرایط کنونی خانواده با حلقه های تو در توی خود ، انسان را از وحشت تنهایی ، اندکی دور می کند، هرچند در لحظاتی خاص  با تمام قدرت بر انسان یورش می برد.

انسان هایی که دل در گرو رهایی از تنهایی با حضور در جمع را دارند ، چون دلبسته و وابسته ی این حضور بشوند ، با از دست دادن جمع فیزیکی ، تنهایی روحی بیش از هر زمان دیگری چهره نشان داده و چه بسا تا مرز جنون و خودکشی انسان را جلو ببرد.

انسان هایی که تنهایی فیزیکی و روحی را توامان تجربه می کنند ، گاه به احساسی عجیب دست می یابند ،  دیوارهای تنهایی  آن چنان به آنها نزدیک می شوند ، که جایی برای نفس کشیدن نمی ماند ، در این حس غریب ، هر رویدادی ممکن است.

فهم این نکته به انسان کمک می کند ، تصویر واقعی تری از زندگی خود داشته باشد .

به میزان شدت وابستگی ها ، نه دلبستگی ها ، وضعیت انسانِ تنها، وخیم تر می شود.

انسان وابسته مانند گیاه ضعیفی است که به داربست تکیه دارد و با ویرانی داربست ، احتمال ویرانی او نزدیک است.

انسان دلبسته، دلبستگی هایش را همیشه با خود دارد تا زمانی که دلیلی برای ترک آن ها نباشد، چون   از او دور شدند ، همیشه با شدت بیشتری ، جای خالی دلبستگی ها احساس می شود ، اما ویرانگر نیستند.

واقعیت امر این است ، که هیچ رویداد و هیچ  انسانی ، تنهایی انسان را از بین نمی برد .

تجربه می گوید:

اگر تنهایان همه جمع شوند ، تنهایی جمع نمی شود.

وقتی تنهایی را به عنوان رویدادی طبیعی بشناسیم ، به جای ترس ، راه کارهای تازه ای برای مقابله با آن پیدا می کنیم ، جایگزینی به جای جایگزینی دیگر.

ابن گونه زندگی انسان سپری می شود .

با درک عمیق تنهایی و زندگی جمعی را آموختن .

انسان  راه زندگی  را طی خواهد کرد ، تا روزی مرگ را تجربه کند .

تجربه ای که هیچ انسان دیگری در آن شریک نخواهد بود .

باز افق در افق ، تنهایی انسان است ، که ما را در آغوش پرمهر خود ، جای خواهد داد.

نشر در صبح ملت نیوز ، کد خبر : ۱۰۷۵۸۶

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

خطر زن بودن 

✍مهری کیانوش راد 

 

زن بودن گاهی خطرناک ترین وظیفه ی عالم  می شود. 

گاهی در موقعیت های خاص جغرافیایی خطرناک تر

می شود، به گونه ای که هر لحظه باید منتظر مرگ خود باشیم. 

می خواهیم زن باشیم و زندگی کنیم ، اما نمی شود.

می خواهم مرز اعتقادات خود را ، با تمرین آزادی،

انتخاب کنیم، اما نمی شود.

در اعتقادی که  لاکراه فی الدین  از گزیده های والای  آن است ،

آزادی پوشش زنان در چه مرزی  قرار می گیرد؟ 

آیا مرگ مظلومانه ی مهسا امینی ، زنگ خطری نیست

، که به مبلغان دینی هشدار دهد ، تا دیر نشده ، تغییری

در مشی خود بدهند؟ 

چند زن باید کشته بشوند ، تا تاوان زن بودن خود را بدهند؟ 

چه فرقی می کند ، یک بار مردی متعصب همسرش را می کشد

و سربریده ی او را در خیابان می چرخاند ، تا مردانگی خود را

فریاد بزند ،  یک بار دختری به دست برادری متعصب،  پدری

متعصب کشته می شود و باری دیگر به نام حجاب مرگ را تجربه می کند. 

آیا آیه ی قرآن فراموش شده است که خطاب به جاهلیت

و از دختران مظلوم می پرسد : 

بای ذنب قتلت؟ 

آیا سخن علی علیه السلام فراموش شده است ، که : 

اگر از پای زنی غیر مسلمان خلخالی به زور بیرون آورده

شود، و مردی از غصه بمیرد، رواست .

چرا مردان مسلمان زنده مانده اند و با این همه ظلم

به زنان مسلمان، کاری نمی کنند؟ 

 

فاین تذهبون ؟ 

به کجا می رویم ؟ 

 

دین را یاری می کنیم ، یا به دست خود ، تیشه به

ریشه ی اعتقادات مردم می زنیم؟ 

 

مهم این است که دین بتواند قابلیت جذب جوانان

را داشته باشد ، پاسخگوی پرسش و پرسش‌گری او

باشد ، اگر این مهم از عهده ی دینداران برنیاید ،

دینداری چه دردی را دوا خواهد کرد؟ 

 

شناخت زمان و زمانه ، از مهم ترین شاخص هایی است

که یک اعتقاد را زنده و پویا می کند.

چه تلاشی برای شناخت مقتضیات زمان از طرف بزرگان دین شده است؟ 

دینداران اعتقادات خود را دارند ، اما پاسخ به نسل جوان است

که باید دغدغه ی بزرگان دین باشد، تا بتوانند عملکردی را 

به تصویر بکشانند، اما متاسفانه انگار این مهم دیری است

به  فراموشی سپرده شده است.

کجاست آن روزی که فریادرسی باشد و به فریاد

مظلومان زن  پاسخ بدهد؟ 

نشر شوشان : ۱۴۰۱/۶/۲۶

کد خبر: ۱۰۹۵۹۲

نشر صبح ملت نیوز : ۱۴۰۲/۶/۲۷

کد خبر: ۱۰۱۷۵۶

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

رنج حماقت 

مولانا و تئوری حماقت 

 

عیسی مریم به کوهی می گریخت 

شیر گویی خون او می خواست ریخت. 

گفت از احمق گریزانم برو 

می رهانم خویش را بندم مشو .

 

دنیا پر است از رنج های بیشماری که آدمیان را احاطه کرده است .

با رنج زاده می شویم .

در بی معنایی  رنج ، انسان به پوچی می رسد. 

رنج هرکس ریشه در چگونه دیدن خود و جهان دارد ، جهانی که با وجود واقعی بودن غیر انکار ، رنگ از تفکر آدمی می گیرد.

رنج برخی برای دیگری ، شادی و شادی برخی برای دیگران رنجی مخوف است. 

گاه رنج بهره شیرین دارد و می دانی و دشواری رنج را  انتخاب می کنی . 

و گاه تلخی ناخواسته ی رنج ، جان را پر از زخم نهان می کند.

رنج مانند همه ی پدیده های این عالم ، طیفی پر از رنگ دارد .

از رنگ های هزار رنگ آن ، یکی رنج حماقت است.

رنجی کور ، بی معنا،  راهگشای هزار درد نهان و پیدا.

رنج احمقی،  قهر خدا بر انسان است و در دایره دین ،

چه عذابی سخت تر از عذاب خدا ، که جان

می کاهد و کالبد می سوزاند.

به فرمایش مولانا : 

گفت رنج احمقی قهر خداست 

رنج و کوری نیست قهر،  آن ابتلاست.

ز احمقان بگریز  چون عیسی گریخت 

صحبت احمق بسی خون ها بریخت 

اندک اندک آب را دزدد هوا 

دین چنین دزدد، هم احمق، از شما .

 

حماقت نیز ، جلوه ی دیگری از طیف رنج  آدمی است.

طیفی که هر چند ، رنگ بسیار دارد ، اما نهایت همه ی آن رنگ ها ، معجونی است ،  تلخ و گزنده.

رنج حماقت ، برای احمق قابل درک نیست ، او به معیار خود می داند و با دنیای خود ، خوش و از خود غافل است. 

صد هزاران  فضل داند از علوم

جان خود را می نداند آن ظلوم 

در حالی که غافل است ، که ارزش آدمی به آن است که خود را بشناسد.

آن اصول دین بدانستی و لیک 

بنگر اندر اصل خود  کو هست نکو.

از اصولیت اصول خویش به 

که بدانی اصل خود ای مرد مه.

احمق اگر چه با ناخودِ خود ، خوش است ، اما سرچشمه ی رنج عاقل است.

با احمق نشستن  ،  رنجی است ، استخوان سوز ، رنجی که برای هر واژه ای ، برای هر عملی ، برای هر آن چه،  شیوه ی عادی زندگی است ، ناگزیر از توضیحی باشی و توضیحی که باز و باز هم فهم نشود .

رنج حماقت سخت ترین رنج زندگی برای دانایان  است ، برای کسی که می داند و قدرت ندارد ، به دیگران بفهماند ، بیاموزد ، نه از ناراستی اندیشه ی خود ، که در ساحت اندیشه ی دیگری ، درست و غلط آن را ، نقادی نباشد.

 

 شاید بپرسیم ، چرا عیسی از احمق  به بلندای کوه می گریخت ؟

فرار عیسی پاسخی معقول دارد.

عیسی نه از کفر می گریخت  ، نه از ترس.

عیسی نه از نادان می گریخت ، نه از بی ایمان .

می دانست که درد نادانی ، آموختن است .

می دانست که درد بی ایمانی ، تجربه ی ایمان است. 

می دانست که درد فقر ، کسب روزی از راهش است.

می دانست ، در سختی ها و رنج های بیشمار آدمی ، توکل و راه چاره جستن از عقل و تدبیر راهگشاست و آن گاه که آدمی از فهم رویدادی عاجز باشد ، پناه بردن به حکمت الهی قدم در راه است  ، تا راه بر او بگشاید .

اما رنج احمقی ، رنجی بی پایان و درمان ناپذیر است . 

می خواهد شفا دهد ، درد می آورد.

می خواهد بسازد ‌ ویران می کند. 

می خواهد دوست باشد ، دشمنی می کند. 

می خواهد دین بیفزاید ، با عمل نادرست خود که ریشه در عدم شناخت او دارد،  همه ی دین را به یغما می برد.

رنجی احمقی ، نادانی انسانی است که جامه ی  دانایی پوشیده و خود نمی داند.

رنجی احمقی ، رنج آدمی است که ظاهرا  همه چیز را می داند و از دانستن خود عاجز است. 

عیب جمع را می داند و از شناخت عیوب خود غافل است.

"خار را در چشم دیگران می بیند  و  شاخه ی درخت را در چشم خود نمی بیند."

همه چیز را می بیند ، جز خود را .

چه حماقتی بالاتر از این که از ارزشمندترین سرمایه ی وجودی خود غافل باشد.

به فرمایش مولانا : 

صد هزاران فضل داند از علوم 

جان خود را می نداند آن ظلوم 

داند او خاصیت هر جوهری

در بیان جوهر خود چون خری 

قیمت هر کاله می دانی که چیست 

قیمت خود را ندانی احمقی است. 

رنج بی پایان حماقت را درمانی نیست،

که برای هر دردی درمانی است و حماقت دردی بی درمان و همیشگی است.

  • مهری کیانوش راد