هنر دیدن، مهری کیانوش راد
هنر دیدن
روزی در سرگردانی های دلم ، به دنبال دلیلی یرای راه می گشتم.
جوان بودم.
راه آن چنان وهم انگیز، که جانم را ، نه ترس ، که حسی چون خفه شدن پر کرده بود.
در اطرافم اشباحی به صف ایستاده بودند.
نگاه کردم ؛ تهی بودند و روح تشنه ام انگار بر نمکزاری پا گذاشته باشد.
خسته راه می رفتم، شاید هیجده سال یا کمتر داشتم.
سرگشتگی روح و روانم ، انگار راهی بس طویل را آمده باشد.
در تاریکی های درونم ، ناگاه نوری درخشید.
نور کم سو بود؛ اما مرا به جهتی دیگر خواند.
گلشنی در برابرم سبز شد.
با روحم عجین و همه ی آواهایش روح مرا به ترنم واداشت.
شگفت نگاه کردم.
این گلشن آشکار چرا پنهان مانده بود؟
روزمرگی ها ی هر روزه ، گلشن مرا پوشانده بود.
چشم مرا از دیدن محروم کرده بود.
اگر مهربانانه خوب دیدن به خود آموخته بودم،
اگر به جای افق های دوردست، پیش پای خود را نیز می نگریستم،
اگر چشم می گشودم ، برای دیدن ریشه های خود، جایی که ریشه دوانده بودم،
اگر قدرت استشمام رنگ و بوی زیبایی را از دست نداده بودم،
چه گلشن ها که می دیدم،
و چه مهربانی ها که می چشیدم.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب با خود مهربان باشیمmkianooshrad
- ۹۶/۰۸/۲۵