ارتفاع سکوت

مشخصات بلاگ

انواع ادبی(شعر و نثر)

مولانا و شهادت علی (ع) در مثنوی
✍️مهری کیانوش راد
" زبان حال" گونه ای از گفتار و نوشتار یا ادبیات مکتوب و شفاهی  است ، که راوی و نویسنده ،  احساسات خود را از زبان قهرمان داستان بیان می کند ، این شیوه در مثنوی به وفور تکرار می شود، ابزاری که برای مخاطب عادی وسوسه انگیز و جذاب و برای محقق دام فریبی است ، که باید شناخت و گرفتارش نشد.
از اولین و پرلغزش ترین چالش های  این شیوه  در نثر مکتوب مذهبی ، کتاب روضه الشهدا از حسین واعظ  کاشفی و در قلمرو ادبیات شفاهی، زبان مداحان است.
ادبیات و به خصوص شعر ، به دلیل اثر گذاشتن بر روح و روان مخاطب از قوی ترین ابزار  رسانه ای و منشا رواج درست یا نادرست در جامعه ی انسانی است.
استفاده از "زبان حال " در داستان های عادی تخیلی از زبان حیوانات  "  فابل fable " و پدیده های طبیعت امری قابل قبول است ، اما برای معرفی  شخصیت های حقیقیِ تاریخی، مخرب و ویران گر است.
مولانا در پایان دفتر اول مثنوی در داستان" گفتن پیامبر به گوش رکابدار علی که کشتن علی به دست تو خواهد بود "   گفتگوی دوجانبه ای بین مولا
علی (ع) و ابن ملجم ترتیب داده و به " زبان حال" اعتقادات و  اندیشه های خود را به واسطه ی آن دو ، بیان کرده است.
ماجرای "جف القلم" ، شفاعت علی علیه السلام برای ابن ملجم ، دلداری های مکرر علی (ع) به قاتل خود ،  تا از کشتن او، اندوه به دل راه ندهد و ...
مواردی ذکر شده، که از نظر عقل و شرع و عرف قابل قبول نیستند.
چگونه کسی که نمی خواهد گناه کند ، مجبور به قتل می شود ؟
باب توبه بر گناهکاران باز است ،  کسی که از گناه فراری است ، چگونه به امر مقتول، آن هم امام علی ، تشویق به قتل می شود؟
چگونه مقتول شفیع قاتل می شود؟
تلاش مولانا در آشتی افکار پراکنده  در این وادی، کارساز نیست.
برخی از بزرگان اهل سنت ،  معتقد هستند :
هر کس پیامبر(ص ) را دیده باشد ، جزو صحابه است و بهشت بر او واجب  و مُهر عدالت بر او زده می شود ، اگرچه بسیار خطاها داشته باشند.
آیا ابن ملجم از نظر مولانا جزو این افراد است ، که باید به گونه ای او را تطهیر کرد؟
به موازات  تفکر ذکر شده ، بزرگانی چون ابن ابی الحدید معتزلی  مذهب  از زبان استادش " ابوجعفر" این اعتقاد باطل را با ذکر دلیل رد می کند.
برمبنای عقیده ی گروه اول ابن ملجم در زمان پیامبر(ص)  بوده ، در نتیجه جزو صحابه محسوب شده و همه ی کرامات صحابه را باید داشته باشد.
به نظر می رسد ، مولانا به هزار تدبیر می خواهد قاتل بودن " ابن ملجم " را مقهور جبر و اراده ی خدا معرفی کند ، اما در برابر بزرگی و علو روح علی علیه السلام نمی تواند ، بی تفاوت باشد ، سردار پیروزی که در باره ی  شکست خوردگان خوارج  می فرماید :
"بعد از من خوارج را نکشید ، کسی که به دنبال حق است و خطا می کند ، مانند کسی نیست که در راه باطل قدم نهاده و آن را دریافته است."
سرداری پیروزی که خطاب به دشمنان خود گفت :
" حقوق شما از بیت المال قطع نمی شود ، برای شرکت در نماز جماعت و اجتماع آزاد هستید و تا شمشیر نکشیده اید،  با شما جنگ نمی کنم."
مولانا  دنبال راه چاره ای می گردد و ...
راهی که پیدا می کند ، این است :
با استفاده از "زبان حال " و ترتیب گفتگو بین قاتل و مقتول ، قاتلی را ترسیم می کند ، که به هزار بهانه می خواهد از تقدیر بگریزد و نمی تواند از امر خدای قهار فرار کند .  وضعیت رقت انگیز قاتل باعث می شود ، مقتول (علی علیه السلام) به دلجویی او بنشیند و به او وعده شفاعت می دهد ، شاید اندکی از اندوه قاتل خود را کم کند.

گوینده ی داستان (مولانا ) در مقام "دانای کل" به روایت واقعه ی شهادت علی علیه السلام، با استفاده از " زبان حال"   می پردازد.
داستان به صورت نمایشنامه ای و گفتگوی دو جانبه جلو می رود  و گاه علی علیه السلام رو به مخاطب و شنونده ی داستان سخنانی پر شور را  بیان می کند.

شرح واقعه با ابیاتی از زبان علی (ع) آغاز می شود :
گفت پیغمبر به گوش چاکرم /
کو برد روزی ز گردن این سرم.
پیامبر (ص) به نوکرم (ابن ملجم ) گفت که روزی سرم را از گردن جدا می کند.
(ابن ملجم )با التماس از من می خواهد ، قبل وقوع چنین حادثه ای ، او را بکشم،  تا قاتل من نباشد.
به او می گویم :
تقدیر مقدر شده است ، "جف القلم" جاری شده است و کاری نمی شود ، کرد.
می دانم که تو وسیله ی پیاده شدن حکم خدا هستی ، چگونه از تو ناراحت باشم؟
ابن ملجم :
اگر فاعل خداست ، چرا قاتل قصاص می شود ؟
علی (ع) :
در شهر حوادث ، امیر و فرمانروا خداست ، تدبیر و حکم از اوست . چون حاکم و مدبر است ، می تواند بر حکم خود اعتراض کند و حکم دیگری را جایگزین سازد.
حکمی را نسخ یا بهتر از آن را بیاورد،
ابزار خود را مبدل کند،  بشکند ، چون قانون شکسته بندی می داند.
شب را به روز ، روز را به شب مبدل کند . در تاریکی شب ، نور حیات را در جسم انسان صد چندان کند.
از جنگ اضداد ، زندگی بیافریند.
آیا نمی دانی ، جنگ پیامبر (ص) منشا صلح انسان ها شده است؟
پیامبر مانند باغبانی در باغ، درخت ها را هَرَس می کند ، تا سرسبزتر رشد کنند، می کشد و زنده می کند.
نمی بینی که پزشک دندان فاسد را برای سلامتی بیرون می آورد ؟ نمی بینی ، شهیدان مرگ را استقبال می کنند تا به حیات جاودانه دست یابند؟
حلق حیوان بریده می شود ، انسان می خورد ، انرژی و حیاتش افزون می شود  و حیوان در وجود انسان به کمالی والاتر دست می یابد.
وقتی حلقی  به امر حق بریده می شود ، حلق سومی خلق می شود که منشا کمال و بالندگی است.
حلقی که خورنده ی رزق و روزی پروردگار است .
حیات و زندگی انسان در بعد مادی و جسمانی  خلاصه نمی شود ، ‌ اگر بعد از کشته شدن من به وسیله ی تو ، قصاص بشوی ، قصاص به امر خداست و گرنه هیچ کس جرات انجام چنین کاری را نداشت.
اوست که حکم می کند و تغییر می دهد، زیرا حاکم اوست.
علی( ع) رو به مخاطب :
من که علی باشم،  با این که هر روز و شب  با قاتل و دشمن خود ، روبرو هستم، بر او خشم ندارم ، زیرا مرگ من ، آغاز زندگی جاودانه است.
برای دنیا طلبان و عاشقان حیات مادی ، مرگ تلخ است ، اما برای من ، شیرین است ، هلاک و نابودی نیست .
دانه ی مردن مرا شیرین بود /
بل هم  احیا  پی  من آمده است.
مولانا  با شعر منصور حلاج و از زبان علی (ع)
می گوید:
علی (ع ) :
"اقتلونی یا ثقاتی لایما /
ان فی قتلی حیاتی دائما.
ان فی موتی حیاتی یا فتی /
کم افارق موطنی حتی متی؟
فرصتی لو لم تکن فی ذالسکون /
لم یقل انا الیه راجعون."
"چون حیات من در مرگ من است ، از دوستانم می خواهم که در قتل من کسی را سرزنش نکنند.
ای جوانمرد در مرگ من ،زندگی نهفته است ، تا کی باید از وطن خویش دور بمانم؟"
شعری که در تاریخ از زبان علی (ع) نقل شده است و معتبر است ، این است : 
"ارید حیاتی و یرید قتلی /
عذیرک من خلیلک من مراد ."
"من زندگی او را می خواهم و او مرگ مرا می جوید/
بهانه جوی تو از دوستان تو از قبیله ی مراد است."

ابن ملجم :
ای علی مرابکش و راحتم کن ، تا لحظه ی تلخ کشتن ترا نبینم - قاتل تونباشم.-
او همی افتد به پیشم ای کریم /
مر مرا کن از برای حق دونیم.
تا نیاید بر من این انجام بد /
تا نسوزد جان من بر جان خود.

علی (ع) :

گفتم ار هر ذره ای خونی شود /
خنجر اندر کف به قصد تو بود.
یک سر موی از تو نتواند برید/
چون قلم بر تو چنین خطی کشید.
لیک بی غم شو ، شفیع تو منم /
خواجه ی روحم ، نه مملوک تنم.
عل(ع) :
ابن ملجم  قصاص قبل از جنایت ممکن نیست ، نگران نباش و اندوه به دل راه نده ، تقدیر چنین خواسته است که به دست تو کشته بشوم . حتی مویی از تو را نمی توانم کم کنم، اما غم به خود راه نده . تو را نزد خدا شفاعت می کنم ، تا بخشیده بشوی، زیرا نزد من روح ارزش دارد و من برده ی تن مادی خود نیستم.
لیک بی غم شو ، شفیع تو منم/
خواجه ی روحم ، نه مملوک تنم.
مولانا سخنانی را به ابن ملجم نسبت می دهد ، که با کینه ی  او به علی (ع) و عشق وصال او به قطام سازگاری ندارد.
ابن اثیر سنی مذهب شرح واقعه را این گونه آورده است :
" ...عبدالرحمان بن ملجم مرادی و بُرَکت بن عبدالله تمیمی  صُرَیمی و عمروبن بکر تمیمی سعدی ، هر سه از خارجیان ، گرد هم آمدند و کار و سرنوشت مردم را یاد کردند ... و گفتند چه بهتر جان خود را به خدا بفروشیم و رهبران گمراهی را بکشیم و کشورها را از ایشان آسوده سازیم .
ابن ملجم گفت : علی با من   برک بن عبدالله گفت : معاویه با من ، عمروبن بکر گفت : عمروعاص بامن .
...و در پایان ابن ملجم ، به واسطه ی عشق  به قطام و برآوردن خواسته ی او را که قتل علی باشد ، قبول کرد و با شمشیری به سوی علی (ع) رفت که به گفته ی خودش :
" به خدا که این شمشیر را به هزار درم خریدم و به هزار درم زهر دادم ، اگر این ضربت را بر مصریان می زدم ، یک تن از ایشان زنده نمی ماند."
ابن ملجم  که به اعتراف خودش ، شمشیرش را چنان زهرآلود کرده که قادر است با آن، همه ی مصریان را بکشد ، چگونه شایسته ی شفاعت است؟
در قرآن شفاعت به اذن خدا، مفهوم پیدا می کند.
...من ذالذی یشفع الا باذنه..."   بقره ۲۵۵
در قرآن قصاص به اذن خداست .
"و لکم فی القصاص حیاة یا اولی الألباب " بقره ۱۷۹
اگر خدا به مقتول اذن شفاعت برای قاتل را به جای قصاص بدهد ، نوعی بازی محسوب نمی شود؟
آیا قتل انسانی بی دفاع  ، از نظر عقل و عرف و قانون پسندیده است ؟
آیا قتلی که با آگاهی کامل و با ریشه ی دست یافتن به معشوق - قطام - طرح ریزی شده است ، می تواند رگه ای از بی‌گناهی و خلوص قاتلی فریب خورده را  داشته باشد؟
روش مولای متقین در بر خورد با ابن ملجم ، آنچنان انسانی و عظیم است ، که نیاز به هیچ سخن دیگری ندارد.
تاریخ از گذشت علی (ع) نسبت به قاتل خود ، سخن می گوید .
در تاریخ و روایات معتبر سخنن مولای متقیان آمده است : 
" ای حسن بنگر که اگر من از این ضربت بمیرم ، او را یک ضربت در برابر ضربت بزنید و هرگز شکنجه اش نکنید ، گوش و بینی نبرید که من از پیامبر خدا (ص) شنیدم که می گفت :
از بریدن اندام ها بپرهیزید گر چه پای سگ هار در میان باشد."
آیا قصد مولانا بیان ظرائف انسانی مانند : بخشش ، گذشت و ... بوده است ، که قلم سرکشی کرده و آن چه را باید ، بر کاغذ ننگاشته است ؟
دنیای عجیبی خواهد بود ، اگر سنگ ها را ببندیم و سگ ها را آزاد بگذاریم.
نتیجه گیری مولانا در دوبیت آخر نمایانگر  کمال علی علیه السلام د  چشم و دل مولانا است .
زمامداری که به خلافت عزت بخشید ، بر خلاف بسیار زمامداران که با دستیابی به حکومت عزت می یابند.
آن که او تن را بدین سان پی کند /
حرف میری و خلافت کی کند.
زان به ظاهر کوشد اندر جاه و حکم /
تا امیران را نماید راه و حکم.
تا امیری را دهد جانی دگر /
تا دهد نخل خلافت را ثمر.
________________________________________
ذکر چند نکته :
۱- " دانای کل"  یا روای داستان از همه چیز آگاه است و با قدرت داستان را تا نتیجه ی مطلوب ، آن گونه که می خواهد جلو می برد.
۲- "زبان حال" گاه از زبان انسان و گاه از زبان  حیوانات سخن می گوید ، مانند کلیله و دمنه .
برخی اعتقاد دارند ، زبان حال بیان واقعیتی است ، که می توانست گوینده در شرایط خاص  آن را بگوید و در تاریخ نیامده است ، گاه حتی از زبان اسب امام حسین نوحه سرایی می شود و بسیار موارد دیگر.
اعتقاد من بر این است ، جز برای شخصیت های خیالی و داستانی نمی توان از زبان حال استفاده کرد . استفاده از زبان حال برای شخصیت های حقیقی باعث تحریف واقعیت و حقیقت تاریخی  می شود.
۳- مفهوم "جف القلم"  خشک شدن قلم ، استعاره از  تقدیر از پیش نوشته شده و غیرقابل تغییر است.
۴- آیه قصاص : سوره بقره ۱۷۹
آیه شفاعت : سوره بقره ، آیه ۲۵۵
۵- در مصرع :صد هزاران سربرید آن دلستان .
صد هزار بیانگر زیادی است نه اعداد دقیق .
به نقل از علامه جعفری در تفسیر مثنوی ، در صدر اسلام از مخالفان در حدود ۱۰۰۰ نفر و از مسلمان در حدود ۱۰۰ نفر کشته شد.
۶ - ابیات زیر  منسوب به منصور حلاج است :
اقتلونی یا ثقاتی / ان فی قتلی حیاتی /
و مماتی فی حیاتی.
دکتر محمد استعلامی در شرح مثنوی ، دو بیت اول مثنوی را از منصور حلاج می داند.
معنی ابیات ذکر شده  :
الف: ای دوستان سرزنشگران مرا که از قتل خود جلوگیری نمی کنم ، بکشید / زیرا در قتل من زندگی جاودانه نهفته است.
ب: ای جوانمرد در مرگ من زندگی نهفته است / تا کی باید از وطن اصلی خویش دور بمانم؟
۷ - داستان شهادت علی علیه السلام در تاریخ کامل ، ابن اثیر ، ج ۵ ، صص ۱۹۹۹،۲۰۰۲ ، ۲۰۰۱  آمده است.
۸ - رد بهشتی بودن صحابه و اثبات خطاکار بودن بسیاری از آنان توسط ابن ابی الحدید سنی مذهب از زبان استادش" ابو جعفر " در کتاب " جلوه ی تاریخ در نهج البلاغه " ج ۸ ، صص ۱۸۰ تا ...آمده است.
سخن ابن ابی الحدید در باره ی علی علیه السلام در ص ۲۰۰ قابل تامل است :
" اما علی علیه السلام در نظر و عقیده ی ما و صحیح شمردن سخن او و احتجاج به کار او همچون رسول خدا (ص) است و اطاعت از او را واجب می شمریم  و هرگاه با روایت صحیحی ثابت شود که آن حضرت از کسی تبری جسته است ، ما هم از آن شخص هر که می خواهد باشد ، تبری می جوییم."
نقد و رد روایت "اصحاب من چون ستارگان اند که به هریک اقتدا کنید هدایت می شوید."
بر مبنای اثبات خطاکار بودن بسیاری از صحابه .
همان منبع ، ص ۱۹۳
۹ - صحابه بودن ابن ملجم از دیدگاه اهل سنت
از سایت " پیام شیعه " ۲۳/۲/۱۳۹۹
به مواردی اشاره می شود :
ابن حزم اندلسی استاد  محی الدین عربی در کتاب  المحلی  : اجماع همه ی علمای ما بر این است که ابن ملجم برای شهادت رساندن علی (ع) اجتهاد کرده و خود را بر حق می دانست " 
شمس الدین ذهبی نویسنده " تجرید اسما الصحابه " ج ۱ ص ۳۵۶، ابن ملجم را جزو صحابه می داند‌
ابن حجر عقلانی در کتاب  " الاصابه فی تمییز الصاحبه " ج ۸ ،ص ۱۵۸
مولانا محمد طاهر مسعود در کتاب عقاید اهل سنت و جماعت "." تمام صحابه عادل مومن کامل و بهشتی هستند  ، تمامی صحابه برحق بوده و معیار حق بوده اند و کسی حق انتقاد از آن ها را ندارد."
از نظر اهل سنت هر کس لحظه ای پیامبر  را دیده باشد صحابه است.
۱۰ -خوارج در نهج البلاغه :
فاخطاه کمن طلب الباطل فادرکه .
نهج البلاغه ، خ ش ۶۰ ، سید رضی
۱۱- مولانا در بیت : لا تزع قلبا هدیت بالکرم /
و اصرف السو الذی خط القلم .
جف القلم را نیز دستخوش تغییر می داند.
بنابراین هیچ سرنوشتی نمی تواند محتوم باشد و با توجه به آیه" ان الله لا یغییر مابقوم حتی یغییر بانفسهم "  و آیه :
یمحو الله ما یشاء  و یثبت و عنده ام الکتاب
منشا تغییر ، تغییر نفسانی انسان است و لوح محو و اثبات نگارنده این تغییرات در سرنوشت آدمی است.
حال باید پرسید : چگونه علی علیه السلام بی خبر از آیات قرآن ، قتل خود را به "جف القلم" نسبت می دهد‌.
نشر در :
عصرماه اهواز ، کد خبر : ۱۷۲۶۵۰

شوشان ، کد خبر : ۱۱۱۱۷۶

  • مهری کیانوش راد
مولانا و سجده گاه ماه
✍️مهری کیانوش راد

در جهان کسی را می شناسید که علی (ع) را بشناسد و دلداده ی او نباشد؟
مولانا از خیل عاشقان اوست ، که دفتر اول مثنوی را با نام او به پایان رسانده است.
در چشم و دل مولانا ، علی(ع)  آن آفتاب خوبرویی است ، که در دل کافر ، جنین کمال را حیات و جنبش می آموزد :
گفت فرما یا امیرالمؤمنین/
تا بجنبد جان به تن در ، چون جنین .
از کدامین ره تعلق یافت او /
در رحم با آفتاب خوبرو.
از ره پنهان که دور از حس ماست /
آفتاب چرخ را بس راه هاست.
از دیدگاه مولانا ، رخ علی علیه السلام ، سجده گاه ماه است.
آن خدو زد بر رخی که روی ماه /
سجده آرد پیش او در سجده گاه .
مولانا از داستان " خدو انداختن خصم بر روی امیرالمومنین" که روایت تاریخی معتبری ندارد ، بستری می سازد تا شور دلدادگی خود را ساز کند. سخنان مولانا  گویی پژواک سروده و سخنان
 " ابن ابی الحدید" در وصف علی (ع)  و شرح دلدادگی او است ، که می گوید :
"و رایت دین الاعتزال و اننی /
اهوی لاجلک کل من یتشیع ."
[معتقد به آیین معتزله ام و همانا که به پاس تو ، هر که را شیعی است ، دوست دارم." ]
" و اینک من [ ابن ابی الحدید ]چه بگویم در باره بزرگ مردی که دشمنانش به فضیلت او اقرار کردند...او همچون مشک و عبیر است ، که هر چه پوشیده دارند ، بوی خوش آن فراگیر و رایحه دل انگیزش،پراکنده می شود..."
داستان ، گفتگویی دوجانبه بین علی (ع) و دشمن اوست ، که به روش دیالکتیکی  یا سقراطی،  برای کشف واقعیت بن مایه ی داستان (اخلاص قهرمان داستان) تا روشن شدن واقعیت جلو می رود .
گوینده ی گفتگوهای دو جانبه ، مولانا است ، تا به نوعی فرافکنی و پاسخ پرسش ها ی خود را مرور کند.
شروع داستان با این بیت ، آغاز می شود :
از علی آموز اخلاص عمل /
شیر حق را دان منزه از دغل .
آن چه به یک فعل حیات و جاودانگی می بخشد، اخلاص و خالص سازی عمل برای حق است .
اگر علی (ع) جاودانه است ، به دلیل  اخلاص در عمل و گفتار است .
ماجرا شروع می شود:
هماورد امیرالمومنین ، پهلوانی کافر است ، تیغ تیز بالا می رود ، مرد کافر که مرگ را نزدیک می بیند،  همه خشم و ترس و نفرت خود را با آب دهان ، به صورت هماورد خویش پرتاب می کند.
اتفاق عجیبی رخ می دهد ، شمشیر پایین و علی (ع) دور می شود.
مرد کافر شگفت زده استحاله ای در خود احساس کرد،  نوری درون او را روشن  کرد ، نوری که پرتو از علی (ع) دارد.
با خود فکر می کند، باید دلیل این واقعه را بپرسد  و می گوید:
آن چه دیدی که مرا زان عکسِ دید /
در دل و جان شعله ای آمد پدید‌.
چشم تو بر چه حقیقتی گشوده شد ، که از جلوه ی آن ، دل و جان من روشن شد؟ 
شجاعت تو آشکار است که جلوه از حق دارد و شیرخدا هستی،  اما حلم ، گذشت و جوانمردی تو در تصور من نمی گنجد ، چگونه باور کنم خشمی که می توانست مرا بسوزاند ، مبدل به باران رحمت شد. تو مانند مو سای نبی هستی  که قوم سرکش خود را که چهل سال در بیابان تیه به مجازات اعمالشان سرگردان بودند ، بر سفره ی من و سلوی نشاند.
ای کسی که یکسره عقل و ادراک شهودی  هستی ، از آن چه دیده ای با من سخن بگو ، هر چند ماه نورافشان وجودت روشنگر راه است ، اما چون سخن بگویی رهروان سریع تر به مقصد می رسند.
در راهی که می رویم، انسان های سرگردانی هستیم که حتی در دیدن واقعیات اشتراک نداریم ، نگاه ما  فرسنگ ها با دیگری فاصله دارد ، تفاوت نگاه،  فاصله جان ایجاد می کند  و این فاصله منشا نزاع و اختلاف است، به ابیاتی اشاره می کنیم:
چشم تو ادراک غیب آموخته /
چشم های حاضران بردوخته .
سحر عین ست این عجب لطف خفی ست/
بر تو نقش گرگ ، بر من یوسفی است.
پشت درهای بسته ، چه بسا زیبایی های نهفته ای به انتظار نشسته است ، که نیاز به بازکننده ای دارند، تا مشاهده ی زیبایی های پنهان برای دیگران آسان شود ، گشاینده ی درهای بسته تو هستی ، تو که بر دروازه ی علم رسول(ص) ایستاده ای ، تا دانش بیاموزی و افزون کنی.
من غافل سرگشته ای هستم ، که به ناگاه در ویرانی خود ، به گنج بی پایان تو چشم گشودم.
اگر سال ها با شک و تردید می دویدم تا به حقیقت برسم ، جز به اندازه ی ادراک ضعیف خود که  تا نوک دماغ خود نمی بیند ، نمی دیدم . اگر  بوی خوش تو به مشام من نمی رسید ، زیبایی حقیقت چهره نشان نمی داد.
نومسلمان غرق در لذت و سرمستِ گفتگو با نجات بخش خود،  دوباره می پرسد :
در محل قهر این رحمت ز چیست ؟ /
اژدها را دست دادن کار کیست؟.
صدای امیرالمومنین جان او را  می نوازد :
گفت من تیغ از پی حق می زنم /
بنده ی حقم ، نه مامور تنم.
آنِ خدای خویشم و نه آنِ خود . رفتارِ من گواه بر صدق گفتار من است.  تیغی هستم، سرشار از گوهر وصال ، اگر بکشم ، در مرگ،  زندگی هدیه می کنم، زیرا شمشیر  و تیغ من به میل او ، میل می کند و تیرانداز حقیقی اوست.
تیغ شکیبایی و حلم من ، خشم را گردن زده ،اگر حادثه ای رخ دهد و خشم چهره نشان دهد ، شمشیر را به کناری می اندازم‌.
خشم ، حلم و عطا و هر آن چه دارم  ، برای خدا و از آنِ اوست.
کارهای من نه از روی تقلید که با شناخت و آگاهی انجام می گیرند .چون خود را به حق پیوند زده ام، از جستجوگری های بی حاصل نجات یافته ام.
اکنون که لطف حق تو را آزاد کرده و کفر وجودت به کیمیای حق به ایمان مبدل گشته است ، بنده ای چون علی هستی . من چگونه می توانم خود را بکشم.
بسیار گناهان چون انسان را به توبه راهنمایی کنند ، از هر طاعتی بالاتر می شوند. قصد آزار رساندن عمر به پیامبر (ص) در زمان کفر ، سحر ساحران برای شکست موسی ، مقدمه ایمان آنان شد و شیطان را پاره پاره کرد.
اگر زندگی هدیه ی "خدو انداز "  است ، بنگر وفاداران به حق ، چه گنج ها در انتظارشان است.
من آنی هستم ، که قهر و خشم ، باعث جلوگیری از نوشاندن لطف به تو نشد.
گبر این بشنید و نوری شد پدید /
در دل او تا که زناری برید.
نومسلمان زنار کفر را پاره کرد و گفت :
ای علی تاکنون  تو را به  غلط شناخته  بودم ، به همین دلیل تخم کینه ی تو را در دل می کاشتم. تو زبانه ی هر  ترازوی حق و عدالت هستی ، تو ریشه وجود من هستی و من غلام آن نوری هستم که تو از آن روشنایی یافته ای.
بر من شهادتین را عرضه کن تا مسلمانی خود را ثابت کنم .
عرضه کن بر من شهادت را که من /
مر ترا دیدم سرافراز  زَمَن.
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر /
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر.
شگفت از کسی که به شمشیر حلم و جوانمردی خود ،که تیزتر از هر شمشیری و پیروز مندتر از هر لشکری بود ، خلقی را هدایت و از مرگ نجات داد.
________________________________________
ذکر چند نکته :
۱_ علامه محمدتقی جعفری در ج ۲ تفسیر نهج البلاغه داستان خدو انداختن را معتبر نمی داند.
نگارنده  نیز  این روایت را تاکنون مشاهده نکرده است.
به نظر می آید مولانا از تلفیق دو واقعه ی تاریخی ،  داستان سومی ابداع کرده باشد.
در جنگ خندق علی علیه السلام به قصد کشتن  عمربن عبدِوُد از شجاعان قریش ، شمشیر را بالا برد ، اما با درنگ دشمن را می کشد ، دلیلش را  سرد شدن خشم خود به دلیل توهین( آب دهن انداختن) عبدود بیان می کند.
در جنگ صفین عمروعاص برای جلوگیری از کشته شدن خود ، کشف عورت کرد ، علی علیه السلام روی بر گرداند ، عمروعاص فرار کرد و زنده ماند.
۲- ابو حامد محمد غزالی دانشمند قرن پنجم  ، سنی مذهب که در فروع شافعی و در اصول اشعری است ، در کتاب احیا علوم الدین ، داستانی مشابه را به عمر نسبت می دهد ، و می گوید:
عمر مستی را دید ، خواست او را تعزیر کند ، مست او را ناسزا گفت ، عمر از این کار منصرف شد . گفتند: چون ناسزایت گفت ، او را رها کردی؟
عمر گفت : آری ، او مرا به خشم آورد و اگر در آن حال او را تعزیر می کردم ، برای فرونشاندن خشم بود و من دوست ندارم مسلمانی را برای ارضای خویشتن بزنم.
۳ - سخنان ابن ابی الحدید  در شرح دلداگی خود ،در ج اول کتاب " جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ، صص۵ تا ۲۷ آمده است.
۴ - با توجه به تقارن زمانی حیات این دو بزرگ ،  احتمال آگاهی مولانا از توصیفات ابن ابی الحدید بسیار زیاد است.
ابن ابی الحدید( تولد : ۵۸۶  مرگ : ۶۵۵ یا ۶۵۶)
مولانا ( تولد : ۶۰۴  مرگ : ۶۷۲ )

۵-  اسلام آوردن عمر بن خطاب به گونه های مختلف در تاریخ ذکر شده است .
مولانا مسلمان شدن او را به نقل از " مالک بن انس " در مثنوی آورده ، که با شمشیر و به قصد کشتن پیامبر (ص)از خانه بیرون رفت و بعد از ماجراهایی مسلمان برگشت.
عزالدین ابن اثیر نیز با روایتی مشابه در کتاب " تاریخ کامل " به ترجمه ی دکتر محمد حسین روحانی ، ج ۲ داستان اسلام آوردن عمر را آورده است و بسیار منابع دیگر.
۶- روش سقراطی ، برای کشف حقیقت به وسیله ی پرسش و پاسخ آغاز می شود .
دیالکتیک هگل و مارکس نیز به گونه ای دنباله رو این سبک است.
۷- داستان سرگردانی قوم بنی اسرائیل و من و سلوی  در سوره بقره ، آیه ۵۷  و ...
۸- پیامبر (ص) می فرمایند: کلم الناس به قدر عقولهم .
۹- مولانا در ابیات زیر اشاره به نکته ی مهمی در ریشه یابی اختلاف انسان ها می کند:
آن یکی ماهی همی بیند عیان /
و آن یکی تاریک می بیند جهان.
و آن یکی سه ماه می بیند به هم /
این سه کس بنشسته یک موضع نعم .
سحر عین ست این عجب لطف خداست /
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفی است.
ریشه ی بسیاری از اختلافات انسانی را تفاوت دیدگاه آنان از زوایای مختلف  به یک واقعیت می داند. سه نفر در یک جا نشسته به آسمان نگاه می کنند ، یک نفر ماه می بیند،  یکی نمی بیند و دیگری به جای یکی ، سه ماه می بیند.
در حالی که آسمان یکی است و ماه یکی.
دیدگاه مولانا در دفتر دوم در داستان "منازعت چهار کس جهت انگور و عنب و ازم و استافیل " و در دفتر سوم در داستان " فیل در تاریکی " تکرار می شود.
در دفتر دوم نجات بخش را این گونه معرفی می کند:
صاحب سری ، عزیزی ، صد زبان /
گر بدی آنجا بدادی صلحشان.
در دفتر سوم نجات بخش را این گونه معرفی می کند:
در کف هر کس اگر شمعی بدی /
اخلاف از گفتشان بیرون بدی.
در رفع اختلاف انسان ها ، باید نفر سومی باشد که مشرف بر حقیقت و جلوه های گوناگون آن باشد ، تا خلق را از سرگردانی نجات دهد‌
۱۰-  باید  مولانا را  از پیشتازان استفاده از هرمنوتیک یا تاویل  در بعد فلسفی دانست .در هرمنوتیک فلسفی از ترکیب افق دید مفسر با مولف ، معنای تازه ای متولد می شود ، که ممکن است مورد نظر مولف هم نباشد.
مولانا  در  داستان های  مثنوی ،  گاه نام داستان  و  شخصیت ها  را به سلیقه ی خود انتخاب  و در قالب داستانی که از دیگران نقل شده است ، مفهوم تازه ای را پرورش داده و با مخاطب در میان می گذارد.  نکته قابل توجه این است که مولانا در این داستان ، در پذیرش برخی نکات  از خواننده می خواهد استنباط و تفاسیر گوناگون را کنار گذاشته و آن را بی تأویل بپذیرد.
هیچ بی تأویل این را در پذیر /
تا در آید در گلو چون شهد و شیر.
۱۱-  منشا تاریخی هرمنوتیک به  قرن ۱۷  و یافتن راهی برای فهم متون مقدس برمی گردد. تلاش هرمنونیک در آن زمان کشف فهم مولف بود ، اما در قرون جدید  هرمنوتیک به فهم مخاطب توجه دارد ، اگرچه آن مفهوم مورد نظر گوینده نباشد ، در قرون جدید هرمنوتیک  با ویژگی های خاص خود به قلمرو ادبیات و فلسفه نیز راه یافته است.
۱۲- زنار : رشته ، کمربند
در آغاز اسلام برای مشخص شدن پیروان ادیان دیگر ، نصرانی ها(مسیحی ها )  زنار به کمر می بستند ، یهودی ها عسلی ( وصله عسلی رنگ)  به لباس خود می دوختند.
در عرفان زنار بستن ، کمر خدمت بستن به پیر یا مراد است.
نشر در:
پایگاه خبری شوشان ، کد خبر ۱۱۰۹۴۵
۱۴۰۲/۱۰/۲۸
  • مهری کیانوش راد

مولانا و داستان 

مردی که  گریخت و کفش او  ماند.

✍️ مهری کیانوش راد 

مولانا از داستانی کوتاه ،  درخت ستبری می سازد ، که هر شاخه اش ، میوه ای متفاوت نثار  جوینده ی حقیقت  می کند.

مولانا در دفتر اول مثنوی ، داستان گفتگوی پیامبر (ص )  را با زید شرح می دهد.

گفت پیغمبر صباحی زید را / 

کیف اصبحت ای رفیق با صفا.

گفت عبدا مومنا باز اوش گفت /

کو نشان از باغ ایمان گر شکفت؟ 

 

در اصول کافی ، ج ۳ ،  کتاب ایمان و کفر ، ص ۹۲ ، ش ۲ ، از اسحق بن عمار ازامام جعفر صادق (ع) آمده است : 

پیامبر (ص) در مسجد جوانی رنگ پریده را دید. پرسید : شب را چگونه گذراندی ؟ 

جوان گفت : در حال یقین .

رسول خدا فرمود : برای هر یقینی نشانه ای است حقیقت یقین تو چیست ؟ 

جوان گفت :یا رسول الله همان یقین من است ، که مرا غمناک کرده و شبم را به بی‌خوابی کشانده است .روز گرم را به روزه و جانم از آن چه درآن است به تنگ آمده است .گویا عرش الهی را می بینم 

به توصیف اهل بهشت و جهنم پرداخته و ...

از پیامبر دعا برای شهادت خواست.پیامبر(ص) دعا کرد.

جوان در اولین جنگ به همراه پیامبر و دهمین نفرِ در آن جنگ ، به شهادت رسید.

در اصول کافی ذکری از نام جوان نیست.

علامه محمد تقی جعفری در تفسیر مثنوی ، ج ۲ ،  نام جوان را حارثه ذکر می کند.

مولانا داستان را با نام زید ، که شاید نام عامی مانند عمرو باشد - شروع می کند و آن چنان به این داستان وسعت بخشیده،  که در بر دارنده ی  مفاهیم عالی عرفانی بسیاری می شود.

در مثنوی ، داستان زید ، داستان انسان هایی است ، که دیده به حقیقت گشوده و کشف و شهودی را تجربه کرده اند،  اما هنوز خامی به کمال نرسیده هستند ، چون کودکی شگفت زده از دیده های خود ،

می خواهند همه ی جهان را از یافته های خود پر کنند ، نمی دانند، نمی شود در دهان کودک ، لقمه ی  نان گذاشت. چون قابلیت هضم نباشد ، موجب خفگی می شود.

در مثنوی بعد از دیدار پیامبر(ص) با زید  و طلب نشانه های یقین ، زید زبان به سخن می گشاید و کشف اسرار می کند ، پیامبر بر او نهیب می زند تا راز مردم را آشکار نکند  : 

هم چنین می گفت سرمست و خراب /

داد پیغمبر گریبانش به تاب .

گفت هین درکش که اسبت گرم شد/ 

عکس حق لایستحی زد ، شرم شد.

زید مست باده ی شهود خویش ، تسلیم نمی شود و باز سخن می گوید .

نهیب دوباره ی پیامبر(ص) آغاز می شود ، تا راز پنهان مانده ی حقایق  آشکار نشود .

مولانا از زبان پیامبر دلیل پنهان ماندن راز ها را آشکار می کند.

غیب مطلوبِ حق آمد چندگاه /

این دهل زن را بران ، بر بند راه .

حق همی خواهد که نومیدان او /

زین عبادت هم نگردانند رو .

رمزگشایی نکردن حقیقت درونی انسان ها و جایگاه آنان در روز رستاخیز ، لطف خداست تا رحمتی بر بندگان باشد ، فرصتی که دوباره به سوی حق روآورند و بین خوف و رجا رندگی کنند.

ستار العیوب بودن پروردگار ، امید را در انسان زنده نگاه می دارد. ترس از گذشته و خطاهای خود و امید به لطف و بخشش پروردگار ، یعنی خوف و رجا ،

دو بال پروازی که تا انسان زنده است ، تعادل را در زندگی ایجاد می کنند.

وحشت نابخشودگی ، یاس و نومیدی را برای انسان به ارمغان می آورد و مغرور شدن به اعمال خود ، انسان را تا مرز سقوط پیش می برد.

حق همی خواهد که هر میر و امیر / 

با رجا و خوف باشند و حذیر .

این رجا و خوف در پرده بود /

تا پس این پرده ، پروده شوند.

چون دریدی پرده  کو خوف و رجا /

غیب را شد کرّ و فری  بر ملا.

روزی که پرده ها کنار روند ، ایمان داشتن هنر نیست و فایده ای برای انسان ندارد.

یومنون بالغیب می باید مرا / 

ز آن ببستم روزن فانی سرا .

بار دیگر مولانا از زبان پیامبر دلیل تفاوت انسان ها و رمز سکوت  را برای زید شرح می دهد : 

گفت پیغمبر که اصحابی نجوم /

رهروان را شمع و شیطان را رجوم.

هر کسی را گر بُدی آن چشم و زور / 

کاو گرفتی ز آفتابِ چرخ نور .

ظرفیت انسان ها متفاوت است .

پدیده های هستی نیز چندگانه عمل می کنند ، اصحاب پیامبر چون ستاره ای روشن ، راهنمای انسان ها می شوند و شهاب یا نور هدایتگری  صحابه ی پیامبر باعث رانده شدن شیاطین و نابودی وسوسه های شیطانی ، شیطان می شود.

انتخاب انسان ها باعث تفاوت آنان می شود، چون ظرفیت وسیع شد ، شایسته ی دریافت کمال می شوند. کسی چون پیامبر(ص) با ظرفیتی والا  مستعد دریافت وحی شده و از طریق وحی، نورانی به نور حق می شود : 

چون شما تاریک بودم در نهاد /

وحی خورشیدم چنین نوری بداد.

اما توان نگریستن در خورشید برای همه میسر نیست. عین القضات نیز معتقد است : 

" شیخ چونان آینه است که" آفتاب جمال حق "در آن تابیده است ، مرید هرگز نمی تواند جرم آفتاب را مستقیم بنگرد ، ولی می تواند آن را به سهولت در آینه ی پیر تماشا کند." 

به اعتقاد مولانا  نیز "  پیامبر  واسطه بین نور حق و مردم است ، تا توان دیدن آن نور را ، خلق ضعیف داشته باشند: 

زان ضعیفم تا تو تابی آوری / 

که نه مرد آفتاب  انوری.

مولانا هشدار می دهد : ناامید نباید بود ، هر انسانی می تواند شایستگی رسیدن به مراتب بالاتر کمال را داشته باشد.

باید  دل را از بیماری خطا دور کرد تا تحمل دریافت جلوه ی حق را داشته باشیم ، بعد از تزکیه،  قلب شایسته ی استقرار خدای رحمان  می شود : 

تخت دل معمور شد پاک از هوا / 

بر وی الرحمن علی العرش استوی .

مولانا دوباره زید را مخاطب قرار داده تا او را نصیحت کند ، که راز بیشتری را آشکار نکند ، اما در می یابد از زید اثری نیست ، از جسم خود گریخته و فقط کفش،  که نمادی  از جسم مادی اوست برجا مانده است( اشاره ای به شهادت جوان به خواسته ی خودش و  دعای پیامبر (ص) :

زید را اکنون نیابی کاو گریخت / 

جست از صف نعال و نعل ریخت.

نی از و نقشی بیابی نه نشان / 

نی کهی یابی  به راه کهکشان .

داستان موسی و شبان به یاد می آید ، زمانی که شبان بعد از سرزنش چوپان و پیام خاص خداوند ، رو به چوپان می آورد و می گوید : 

هیچ آدابی و ترتیبی مجو / 

هر چه می خواهد دل تنگت بگو .

و شبان پاسخ می دهد:

من ز سدره ی منتهی بگذشته ام /

صد هزاران ساله زان سو رفته ام .

تازیانه بر زدی اسبم بگشت / 

گنبدی کرد و ز گردون برگذشت.

درون مستعد کمال جو ، به اندک اشاره ای  راه را می یابد و رهرو راه  کمال می شود.

رهایی زید از جسم مادی ، رستاخیز را به یاد مولانا می آورد، عدم و زندگی قبل از تولد را به یاد مولانا می آورد، سرپیچی از پذیرش معاد را به یاد مولانا می آورد و به یاد انسان می آورد ، که این ناسپاسی و عدم پذیرش حق در انسان ، ریشه ای دیرینه دارد: 

حمله آرند از عدم سوی وجود / 

در قیامت هم شکور و هم کنود .

در عدم افسرده بودی پای خویش / 

که مرا که برکَنَد از جای خویش.

به یاد انسان می آورد ، که همه ی تلاش و جان کندن انسان برای رسیدن به  مقام های دنیایی سرابی بیش نیست ،  ترس از بی پناهی و تنهایی باعث چنگ زدن به ریسمانی پوسیده می شود ، که در نهایت نومیدی را نصیب انسان می کند : 

ور تو دست اندر مناصب می زنی / 

هم ز ترس است ، آن که جانی می کنی.

هشدار می دهد ، که راه کمال را باید جای دیگری جستجو کرد  : 

هر چه جز عشق خدای احسن است / 

گر شکر خواری است ، آن جان کندن است.

برای رنج روح بی نهایت طلب انسان ، جز عشق خدا شفایی  نیست.

هشدار می دهد ، برای انسان جویای حقیقت ، شب ظلمانی دنیا فرصتی است ، تا تو شه ی روز روشن آخرت را مهیا کند : 

در شب تاریک جوی آن روز را / 

پیش کن آن عقل ظلمت سوز را .

در شب بَد رنگ ، بس نیکی بود / 

آب حیوان جفت تاریکی بود.

دنیایی که به ظاهر بدرنگ و تاریک است ، راهی است ، که انسان را به کمال می رساند ، بسیار زیبایی ها و نیکی ها در آن پنهان است، آب حیات بخش زندگی حقیقی در دنیا نهفته است ، انسان باید جستجو کند . مهم ترین سلاح انسان تقوا است.

تقوا به انسان کمک می کند ، تا راه را به سلامت طی کند در سخت ترین آزمایش های زندگی اگر تقوا باشد ، شکستی نیست،  گلگونه ای که در شرایط دشوار زندگی ، چهره ی سوخته ی   انسان را سرخ گونه و زیبا می کند : 

گر سیه گردد ز آتش روی خوب/ 

کاو نهد گلگونه از تقوی القلوب .

تقوی تعادل جسم و روان آدمی است، اکسیری که در پرتو آن ، ظرفیت فهم هدایت الهی میسر می شود ، همان حقیقتی که باید باشد ، تا انسان بشنود و عمل کند: 

"ذالک الکتاب ، لا ریب فیه ، هدی للمتقین." 

باشد که تقوی و تعادل جسم و روح ، راه گشایِ جستجوگران حقیقت باشد.

 

___________________

ذکر چند نکته :

۱ - نگارنده داستان را ازاصول کافی  ۴ جلدی ، ابی جعفر محمد بن یعقوب  کلینی رازی 

مترجم : شیخ محمد باقر کمره ای  ، نقل به معنا نموده است.

۲ -داستان  به نقل از علامه محمد تقی جعفری ، در ج ۲ ، تفسیر مثنوی ، ص ۶۳۸  چنین آمده است.

قال حارثه حین ساله النبی (ص) ما حقیقت ایمانک ؟

قال عزفت بنفسب عن الدنیا ، فاظمات نهاری ...

هنگامی که پیامبر اکرم از حارثه پرسید : حقیقت ایمان تو چیست ؟ 

حارثه گفت : نفس خود را از دنیا کنار زدم ( از دنیا اعراض نمودم ) روز را تشنه و شب را با بیدار ی گذراندم ، گویی به طور آشکار ا به عرش خداوندی می نگرم ، اهل بهشت را می بینم که یکدیگر را زیارت می کنند و دوزخیان را می بینم که با یکدیگر در حال ستیزه هستند.

پیامبر فرمود : هرکس بخواهد به بنده ای بنگرد که قلب او را خدا ن نورانی ساخته به حارثه بنگرد .

نهایه ج ۱ ص ۱۵۹ و کشف المحجوب و همچنین التصوف - تاج الاسلام ابوبکربن محمد کلابادی، ص ۲۳ داستان را به حارثه نسبت داده اند.

در برخی از روایات بدون ذکر نام شخص خاصی ، با تفاوت هایی جزیی ، داستان ذکر شده است.

۳ - در ج ۱ ، ص ۵۲۳ ، تفسیر مثنوی  دکتر محمد استعلامی نیز حارثه بن سراقه آمده است.

۴ - سخن عین القضات از کتاب : خاصیت آینگی ، نجیب مایل هروی ، ص ۸۴ 

 

نشر : 

عصر ماه اهواز ، کد خبر: ۱۷۱۲۵۴

شوشان ، کد خبر : ۱۱۰۹۰۴

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد
چرا ما فیلسوف نیستیم؟
✍️مهری کیانوش راد

همه ی ما در مرحله ای از عمر و شاید مدتی کوتاه مانند فیلسوفان زندگی می کنیم.
این دوره ی کوتاه، بیشتر به اوایل زندگی ، یعنی کودکی انسان برمی گردد.
فیلسوفان،  بزرگ کودکانی هستند ، که هنوز دنیا و پدیده های آن را با شگفتی نگاه می کنند و ذهن جستجوگرشان تلاش می کند ،  به کنه حقیقت هستی  آنچه که می بیند و ذهن به ادراک آن می رسد و در نهایت به کنه چگونگی  هستی عالم و پدیده های آن دست یابند .
تفاوت ذهن جستجوگر فیلسوف با کودکان در این است ، که فیلسوف با رشد عقلی خود  از پاسخ های کودکانه به پاسخ های معقول عقلانی می رسد .
فیلسوف با رشد عقلانی دامنه ی پرسشگری خود را گسترش می دهد ، در نتیجه به میزانی که فیلسوف شناخت بیشتری از اطراف خود داشته باشد ، پرسش و پاسخ های او معقول تر خواهند بود.
گاه یک رویداد و پدیده می تواند از زوایای مختلف، ذهن فیلسوف را به روشنگری های تازه بکشاند
این کاوشگری مجدانه در طول زمان برای اکثریت کودکانی که بزرگ سال می شوند ،  نمی ماند وکم کم فراموش می شود . تعداد محدودی ذهن کاوشگر و نقاد خود را پرورش داده و فیلسوفان عالم را تشکیل می دهند.
شاید از خود بپرسیم   چرا تبدیل به بزرگسالانی بی تفاوت به اطراف خود شده ایم ؟
چرا تازگی ها را نمی بینیم ؟
چرا دوران پرسش‌گری ما به پایان رسیده است؟
و هزاران چرای دیگر ، که اگر مجدانه به دنبال پاسخ باشیم ، روحیه ی فیلسوفی خود را دوباره سازی خواهیم کرد ، زیرا :
فیلسوفان تا زنده اند ،  به دنبال پاسخ پرسش های خود هستند و هیچ گاه راه را به انتها رسیده می دانند .
پاسخی که به نظر می رسد:
با رشد سرطانی غرایز ، عقل و کاوشگری به عقب رانده شده و انسان تبدیل به موجودی  مسخ شده  می شود ، که ارضا غرایز فرصتی برای پرسش‌گری  نمی گذارد.
ترس از طرد شدن فردی و اجتماعی ، نیافتن پاسخ ، از عوامل بسیار مهم دیگری هستند ، که راه را بر پرسش‌گران مبتدی تنگ و گاه مسدود می کند.
وظیفه ی فیلسوفان هرچند راه یافتن به کنه حقیقت هر پدیده ای است ، اما گذر زمان هر روز پرسش تازه ای را پیش روی فیلسوف قرار می دهد ، تا به پاسخ تازه ای برای خود و مخاطبان خود دست یابد.
از کارهای مهم فیلسوف یافتن پاسخ  و بیان آن به زبان مردم  دوران خاصی است که در آن زندگی می کند.
فیلسوفان رسالت پیامبر ی ندارند ، اما رسالت
فیلسوف یافتن پاسخ های قابل قبول برای معضلات انسانی انسان  هر روزگاری است.
باید گفت تا جهان باقی و انسان نفس می کشد ، قلمرو فلسفه بی رهرو نخواهد ماند.
نشر در :
پایگاه خبری شوشان،  کد خبر: ۱۱۰۸۱۱
  • مهری کیانوش راد
# جنگ ، انسان و باران
#مهری کیانوش راد

باران گفت :
زمین سیراب می شود
آدمی
آیین مهرورزی می آموزد.

زمین سبز شد 
انسان چون وحشی گرگِ گرسنه
هر روز گرسنه تر شد.

عشق  گفت:
قلب چون آینه است
عاشق می شود
زیبایی افزون می شود .

انسان عاشق شد
باران بارید
گرگینه گرگ انسان
بوی مهربانی گرفت
رنگ زیبایی یافت.
آینه را
رو به خورشید گرفت
زمین روشن شد.

انسان
اگر
عاشق بماند
گرگ نباشد
باران ببارد
کودک بزرگ می شود
جنگ در جغرافیا محو می شود.

۱۴۰۲
نشر در :
پایگاه خبری شوشان ، کد خبر : ۱۱۰۸۱۱
  • مهری کیانوش راد

مولانا و شکرستان هستی
( رمز گشایی دقوقی )
✍️مهری کیانوش راد
تا به حال آرزو کرده اید ،  در دشواری های زندگی ، گرفتار نومیدی نشده و طعم شیرین زندگی مبدل به زهر نابود کننده نشود؟
مولانا در دیوان شمس ، ادعا می کند ، به این مقام رسیده است .
گر ز فلک زهر ببارد همه شب /
من شکر اندر شکر اندر شکرم .
در مثنوی چگونگی رسیدن به این مقام را در داستان های چندگانه ای شرح می دهد .
بشنو اکنون قصه ی آن رهروان /
که ندارند اعتراضی در جهان.
قوم دیگر می شناسم ز اولیا /
که دهانشان بسته باشد از دعا .
هر چه آید پیش ایشان خوش بود/
آب حیوان گردد ار آتش بود.
زهر در حلقومشان شکر بود /
سنگ اندر راهشان گوهر بود.
کفر باشد نزدشان کردن دعا /
کای اله از ما بگردان این قضا.
برای توضیح چگونگی زهری که شکر می شود  ، داستان دقوقی را شروع می کند.
   دقوقی اگر چه امام خلق بود  ، اما موسا وار در جستجوی خضرِ زندگی، سفر می کرد :
آه  سِرّی هست اینجا بس نهان /
که سوی خضری شود موسی دوان.
گفتگوی خدا با دقوقی، راز این سِرّ را آشکار می کند:
حضرتش گفتی که ای صدر مهین /
این چه عشق است و چه استقساست این
مهر من داری چه می جویی دگر /
چون خدا با تست چه جویی بشر.
او بگفتی یا رب ای دانای راز /
تو گشودی در دلم راه نیاز .
در میان بحر اگر بنشسته ام /
طمع در آب سبو هم بسته ام.
به همین دلیل :
آن که اندر سیر مه را مات کرد/
هم ز دینداری  او دین رشگ خورد.
با چنین تقوی و اوراد  و  قیام /
طالب خاصان حق بودی مدام.
مولانا هنرمندی چیره دست در ابعاد گوناگون وجودی است . هر هنرمندی مخلوق زمانه ی خویش است و آینه ای که می تواند کژی و زیبایی جامعه ی خویش را نشان دهد. اگر آینه ای شفاف چون مولانا
هدیه ی تاریخ به انسان  باشد ، ژرفای کلام او راهی  برای شناخت مولانا ، زمانه او  و راهی برای خودکاوی خویشتن است.
داستان دقوقی در دفتر سوم رمز گشای برخی اندیشه های مولاناست.
داستانی چند لایه و مانند بسیاری از  داستان های مثنوی،  ماخذ تاریخی متناسب با روایت مولانا را ندارد.
در داستان دقوقی با شخصیت هایی مانند خضر ، موسی و حسام الدین چلپی روبرو می شویم، واژه هایی که نشان از فضایی مذهبی عرفانی است.
در داستان دقوقی، مولانا نابهنگام از ابیاتی عجیب در باره ی جنس مخنث و تطبیق آن با موضوعی عرفانی پرده برداری می کند.

ب
آیا مولانا بین عرفان انسانی  و زشتی های جامعه ی خود آن گونه شکاف عجیبی می بیند ، که به ناگاه و در فضایی عرفانی پرده از  زشتی این معضل بردارد؟

در این رابطه به بیتی بسنده می کنیم: 

شهوت و حرص نران پیشی بود /

و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود .
ابیات دیگر این منظومه ی تو در تو ، خواننده را به یاد داستانی منسوب به شمس تبریزی می اندازد .
در کتاب "خط سوم"" ناصرالدین صاحب الزمانی"  آمده است :
روزی شمس به مردی رسیدکه گرفتار شاهد بازی بود.
او را نکوهش کرد.
مرد گفت : صورت خوبان مانند آینه است ، حق را در آن آیینه نگاه می کنم.
شمس گفت : چرا حق را در آیینه آب و گل می بینی ، چرا در آیینه جان و دل نبینی ...
و در جایی دیگر آمده است
اگر در گردن دمل نداری چرا ماه را در آسمان نمی نگری.
نکته ی شگفت دیگر آن است ، که :
مولانا وصف دقوقی می کند، اما  اختیار از کف داده و وصف  حسام الدین چلپی را می سراید:
خانه ی خود را شناسد خود دعا/
تو به نام هرکه خواهی کن ثنا.
ای ضیاالحق حسام الدین راد/
که فلک و ارکان چو تو مادر نزاد.
تو به نادر آمدی در جان و دل /
ای دل و جان از قدوم تو خجل.
چند کردم مدح قوم  ما مضی /
مدح تو گویم برون از پنج و شش /
بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت.
آیا  دقوقی نام دیگر حسام الدین است ؟
آیا مردان شمع گونه نام دیگر حسام الدین است؟
آیا مولانا و حسام الدین به گونه ای دقوقی و مردان شمع گونه هستند؟
به داستان دقوقی باز می گردیم . دقوقی در سیر سفر خود ، به جستجوی خاصان ، از دور  هفت شعله نورانی به شکل هفت شمع را می بیند، که نورشان به آسمان می رسد، نزدیک رفت ، ناگاه هفت شمع هفت مرد شدند ، ناگاه مبدل به هفت درخت شدند .
دقوقی نزدیک تر رفت ، به آن ها رسید . هفت مرد ، هفت شمع ، هفت درخت  که مرتب تغییر شکل می دادند .
هفت شمع اندر نظر شد ، هفت مرد /
نورشان می شد به سقف لاجورد.
باز هریک مرد شد شکل درخت/
چشم از سبزی ایشان نیکبخت.
آیا شمع های نورانی، درختان پر میوه و سایه دار ،  شکل باطنی مردان بود ، که برای دقوقی قابل رویت و از دید دیگر مردمان غایب بود ؟ سایه و میوه شان افزون، اما خلق نادیده به دنبال سایه ای می گذشتند؟
این عجب تر که بر ایشان می گذشت /
صد هزاران خلق از صحرا و دشت.
ز آرزوی سایه جان می باختند /
از گلیمی  سایبان می ساختند.
گوش این انسان های نگون بخت شنوای آواز درختان نبود ، که :
بانگ می آمد ز سو ی هر درخت /
سوی ما آیید  خلق  شوربخت .
آیا اتحاد  هفت شمع ، هفت درخت ، هفت مرد و غایب بودن از دید خلق ، اشاره به شمس تبریزی که نمودی از انسان های کامل غریب می کند ،  نیست ، که جز مولانا ، حسام الدین چلپی و صلاح الدین زرکوب  او را درک نکردند   و کسی جز مولانا نتوانست میوه چین وجو پربرکت او باشد؟
هفت شمع ، هفت درخت ، هفت مرد دقوقی را به
نام صدا کردند و از او تقاضای امام جماعت شدن ، کردند:
اقتدا کردند آن شاهان قطار /
در پی آن مقتدای نامدار
مولانا ابیاتی در باره ی سِرّ نماز که با شکر شدن زهر ارتباط دارد ، می کند.
معنی تسلیم این ای مقتدی /
که  تو ای حق هادی و ما مهتدی.
هر چه فرمایی تو منقادیم ما /
باقتضای جرم هم شادیم .
دقوقی در حال نماز چشمش به کشتی مبتلا به امواج مواج دریای طوفانی افتاد :
تندبادی همچو عزرائیل خاست /
موج ها آشوفت  اندر چپ و راست.
آیا هنگام سرودن این ابیات به یاد آیه ۳۱ سوره ی لقمان بود:
و اذا غشیهم موج کالظلل دعو الله مخلصین له الدین ..‌.
دقوقی مشفق بر خلق و مستجاب الدعوه بود:
مشفقی بر خلق و نافع همچو  آب /
خوش شفیعی  و دعایش  مستجاب .
برای کشتی شکستگان دعای نجات کرد:
چون دقوقی آن قیامت را بدید /
رحم او جوشید و اشک او دوید.
گفت  یا رب منگر اندر فعلشان /
دستشان گیر  ای شه نیکو نشان .
دعای دقوقی اجابت شد و نجات یافتند.
چون رهید آن کشتی و آمد  به کام /
شد نماز آن جماعت هم تمام.
نقطه ی اوج داستان و جنبه ی تعلیمی مولانا اینجا چهره نشان می دهد.
این عمل دقوقی بر خاصان برگزیده ناپسند آمد.
در باره ی دعا کننده گفتند :
گفت مانا کاین امام ما ز درد /
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
او فضولی بوده است از انقباض /
کرد بر مختار مطلق اعتراض.
آنان دعا برای رفع بلا را ، نوعی اعتراض به خالق می دانستند.
کارشان از یک سو به کارهای خضر می ماند که موسای نادانسته به باطن آن اعمال و معترض بر خضر باعث  جدایی آنان شد و از سویی یادآور آیه ی۴۴ سوره مومن (غافر)  است :
و افوض امری الی الله انّ الله بصیر بالعباد.
و از سوی دیگر یادآور  آخرین سخن امام حسین در واقعه کربلا است، که :
رضا بقضایک و تسلیما لامرک.
  آنان کسانی بودند ، که در مقام رضا مندی نشسته  و دست از دعا در خیر و شر،  بسته بودند، حالتی که یادآور  سخن علی علیه السلام در کتب عرفانی است ، که:
"من جلس علی بساط (سفره)الرضا،لم ینله مکروه "
هر کس بر سفره رضامندی نشیند ، هیچ مکروهی به او نمی رسد .
به نظر مولانا از مهم ترین شاخص های اثبات این وضعیت ، دست برداشتن از دعا در خیر و شر است.
اندوه جدایی دقوقی با پیام امید بخش مولانا همراه می شود:
مولانا دلیل جدایی را شرح می دهد:
کار ازین ویران شدست ای مرد خام /
که بشر دیدی تو ایشان را چو عام.
اما نا امید نباید شد  و  :
ای دقوقی با دوچشم همچو جو /
هین مبر امید و ایشان را بجو .
هین بجو که رکن دولت جستن است /
هر گشادی  در دل اندر بستن است.
پرسشی مطرح می شود :
آیا نباید دعا کرد؟
جایگاه دعا  در تفکر قرآنی و اندیشه ی مولانا چگونه ارزیابی می شود؟
به اعتقاد مولانا :
پس چرا گوید دعا الا مگر /
در دعا بیند رضای دادگر .
رحم خود را او همان دم سوختست /
که چراغ عشق حق افروخته است.

دعا کننده ی واصل ، جز به رضای  حق دعا نمی کند و دعای او بهره ی شیرین اجابت را به دنبال خواهد داشت.
نیک بنگر اندرین ای محتسب/
که دعا را بست حق بر استجب.
هر که را دل پاک شد از اعتدال /
آن دعایش می رود تا ذوالجلال .
آیا امید به  رمز گشایی سخن مولانا است ؟
مولانا پاسخ می دهد:
آن چه می گویم به قدر فهم توست/
مُردم اندر حسرت فهم درست.
راه فهم همیشه  باز است و راه های تجربه نشده، رهروان کمال را به خود می خواند.

نشر در : 

شوشان ، کد خبر : ۱۱۰۷۵۲

صبح ملت نیوز ، کد خبر : ۱۱۴۷۱۹

  • مهری کیانوش راد

# غرور شکسته 

# مهری کیانوش راد

 

همه ی وصف من 

وصف تو خواهد بود

 

می شکنی می شکنم

برمی خیزی 

برمی خیزم 

می خندی 

شاد می شوم 

می گری 

اندوه عالمی را 

خریدارم

 

هیچ اندوهی 

به تلخی رنجی نیست 

بخواهی 

نتوانی 

اراده ی بخشش کنی 

دستی به نیاز  نباشد 

لحظه ها را بفروشی 

مفلس لحظه ای باشی 

فروشنده ای نباشد

 

انسان را 

غروری است 

چون

شکسته شود 

شاید 

شاید 

باور کند

باورهایی را 

که ناباورانه دفن می شود.

نشر : 

شوشان ، کد خبر : ۱۱۰۶۷۲

شوشان ، 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

کودک جنگ 

# مهری کیانوش راد 

 

مرگ 

دِرو ممنوع 

در ایستگاه پیری 

منتظر کودک جنگ باش

 

کودک جنگ 

روزی که جنگ تو را رها کند 

با دستانت 

پلی برای رسیدن 

با چشمانت 

چراغی برای دیدن 

با قلبت 

پیام مهربانی

با پایت 

ستونی برای زندگی باش.

 

نشر در : 

پایگاه خبری شوشان ، کد خبر ۱۱۰۷۱۵

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

حافظ بر گذرگاه عقل و عشق 

✍️مهری کیانوش راد 

 

پرسش تکراری است : 

بین عقل و عشق تضاد وجود دارد ؟ 

عرفا عقل ستیز هستند؟

به غزلیات حافظ گذر می کنیم ، با این ابیات روبرو می شویم.

این خرد خام به میخانه بر / 

تا می لعل آوردش خون به جوش.

ما را زمنع عقل مترسان  و می بیار/

کان شحنه در ولایت ما  هیچ کاره نیست.

راهی است راه عشق ، که هیچش کرانه نیست/ 

آنجا جز آنکه جان بسپارند ، چاره نیست.

 

حافظ  شاعری عارف ، شاعری عاشق یا شاعری عارف و عاشق است.

مگر می شود ، عارف بود و عاشق نبود ؟

  عرفان با عشق پیوندی ناگسستنی دارد، 

 عشقی که ریشه در شناخت و آگاهی دارد .

آگاهی عرفانی چون با عشق آمیخته شود ، حاصلش شفقت انسانی نسبت به کل موجودات عالم است.

عارف انسانی است که در دایره ی  عرفان به شناختی معنوی دست یافته ، عاشق شده و از منظر عشق به جهان می نگرد. 

در غزلیات حافظ رایحه ی دل انگیز عشق به گوش جان شنیده و روح  را معطر می کند.

در گلستان عاشقانه ی او از هر نوع عشقی دیده می شود و معشوق در شکل های گوناگون جلوه گری می کند.

حافظ عاشق رندی است که در زلال وحی به تطهیر روح خود پرداخته و همین عشق رندانه ی اوست که به شعرش تازگی همیشه ی دوران را می بخشد.

در دیوان حافظ ، عشق زمینی با همه ی طراوت ،  شور و نشاط خاص عشاق، جلوه گری می کند، اما عشق زمینی او نیز گاه آن چنان جلوه از زیبایی درونش دارد ، که انسان در آسمانی بودن یا زمینی بودن آن شک می کند.

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست/

پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست.

سرو بالای من آن گه که در آید به سماع /

چه محل جامه ی جان را که قبا نتوان کرد.

حافظ با معیار زیبا شناسی خود یاری زمینی داشته ، که می تواند همسری مهربان و زیباروی باشد. عمری کوتاه داشته ، که حافظ را به فراقی تلخ  دچار کرده است.

غزل زیر شاهد آن است.

آن یار کزو خانه ی ما جای پری بود /

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش /

بیچاره ندانست که یارش سفری بود.

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد/

تا بود فلک، شیوه ی او، پرده دری بود.

از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد/

آری چه کنم دولت ، دور قمری بود.

حافظ زیبایی را می شناسد ، زیبایی خلقت مجذوبش می کند ، نمی تواند نسبت به خالقی که خلقتش در احسن التقویم است ، بی تفاوت بگذرد و عاشق زیبا آفرین هستی نباشد، مگر می شود ، خالق زیبایی بود و زیبا نبود؟

برای اثبات عشق عرفانی حافظ نیاز به  دلیل و برهان نیست، غزلیات او سرشار از نام و یاد و عطر خوش محبوب ازلی است.

پیر مغان ، پیرگلرنگ ،عنقا ، مرغ سلیمان ، خضر و هر آن کس که او را به محبوب برساند ، از جایگاهی خاص برخوردار می شود‌.

غزلیات حافظ ، سالکی  را نشان می دهد  ، که 

فارغ از نام و ننگ دنیایی ، خرقه و خانقاه ...رو به سوی معشوقی دارد ، که یکسره زیبایی است.

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی/

خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی.

دل که آیینه ی شاهی ست، غباری دارد /

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.

دلیل عاشقی حافظ و هر عاشق دیگری  جلوه گری بی قید و شرط معشوق است ، زمانی این عشق شعله بر خرمن عاشق عرفانی می زند ، که محبوب ازلی خود را یکسره در اوج زیبایی ببیند.

روی خوبت  آیتی از لطف بر ما کشف کرد /

زان زمان جز  لطف و خوبی نیست در تفسیر ما.

 

معشوقی که در اوج بی نیازی و حسن است.

ز عشق ناتمام ما جمال یار  مستغنی است/

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را .

 

راز و نیازهای شبانه ی حافظ ، اوراد سحرگاهی ، ذکر سختی های سیر و سلوک ، همه گواه سیر او در مسیر خوفناک عشق معنوی است.

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/

شرط اول قدم آن است ، که مجنون باشی.

 

از دعا و عبادت شبانه مدد می جوید.

هر گنجِ سعادت که خدا داد به حافظ/

از یمن دعای شب و ورد سحری بود.

 

بر اساس تجارب عشق ورزی عارفانه ی خود، به سالکان توصیه می کند:

به کوی عشق منه بی دلیل راه، قدم /

که من به خویش نمودم  صد اهتمام و نشد.

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن /

ظلماتست بترس از خطر گمراهی.

بین عشق زمینی و آسمانی پیوندی ناگسستنی وجود دارد .

عشق زمینی پلکانی به سوی عشق عرفانی است.

کسی از این پلکان بالا می رود ، که طعم خوش عشق زمینی را چشیده باشد.

در زندگی عرفای بزرگ حقیقتی  قابل تامل، چهره نشان می دهد، بسیاری از این بزرگان، که روزی گوهر عشق را شناخته و ناله های عاشقانه عارفانه ی آنان تا به امروز گرمی بخش بزم عشاق است، روزی اهل 

تعقل و علم اندوزی بوده اند ، به گفته ی حافظ: 

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد /

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.

 

و چنین می شود :

حافظ قران و آشنا به زیر و بم پیام محبوب در چارده روایت ، آشنا به تفسیر و کشاف ، عاشق می شود و عقل و فرآورده های آن را در طبق اخلاص به محبوب ازلی تقدیم می کند .

عشقت رسد به فریاد ، ار خود بسان حافظ /

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت .

عقل قدرت شناخت به انسان می دهد ، تا عشق را از هوس بشناسد و گزیده را برگزیند.

تا عقل نباشد ، ارزش عشق حقیقی از هوس شناخته نخواهد شد، اما چون عقل ، انسان را به ساحل عشق رساند ، نه از عقل نشان می ماند   نه از علم  ، نه از عالم و عاشق .

کرشمه ی تو شرابی به عاشقان پیمود /

که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.

 

عشق معنوی انسان را از خود طبیعی جدا و به سوی  کمال متعالی می کشاند و چه کمالی والاتر از این دگردیسی ، که انسان به کل مخلوقات خالق، شفقت بورزد و عاشق باشد. 

حافظ ، عاشق بودن را نشان دین داری و شفقت ورزی به انسان می داند ، می گوید:  

نشان اهل خدا عاشقی ست با خود دار /

که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم.

برای آگاهی بیشتر به کتاب " حافظ هاتف میخانه ی عشق " از همین نویسنده ،  رجوع شود.

نشر : 

شوشان ، کد خبر: ۱۱۰۶۸۷

صبح ملت نیوز ، کد خبر ۱۱۴۱۹۷

 

 

 

 

  • مهری کیانوش راد

انسان انسان است 

 

# انسان انسان است 

با تنی پر از زخم 

با روحی پر از درد 

مرهم از گُل می نهی یا گِل 

گلوله نثارش می کنی 

یا مهر 

به یاد داشته باش

انسان آیینه ی روبروی توست 

گُل یا گِل

گلوله یا مهر 

بر جان خود می نشیند 

ای انسان.

 

# مهری کیانوش راد  

۱۴۰۲

نشر : 

شوشان،  کد خبر : ۱۱۰۶۵۹

 

 

  • مهری کیانوش راد