تکرار
تکرار
تکرار
تکرار
هر صبح که چشم می گشایم
شب شده است
شب
بی هیچ ستاره و آسمانی
شب
در رخوت خنکای صدایی
که می وزد
آرام
آرام
صبح شده است.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب ارتفاع سکوتmkianooshrad
تکرار
تکرار
تکرار
تکرار
هر صبح که چشم می گشایم
شب شده است
شب
بی هیچ ستاره و آسمانی
شب
در رخوت خنکای صدایی
که می وزد
آرام
آرام
صبح شده است.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب ارتفاع سکوتmkianooshrad
کوتاهی عمر دلت را نلرزاند
به گل ها نگاه کردم،
همه زیبا بودند و شاداب.
جلوه ی زیبای رنگ ها پرتو شادی به دلم تاباند،
از کوتاهی عمرشان اندوه به دل نداشتند،
با سخاوت هر آن چه داشتند؛ به رایگان به من بخشیدند.
بوی خوش وجودشان جانم را آشفته کرد.
رنگ های زیبایشان چشم مرا نوازش کرد.
رقص زیبایشان در باد ، هر جزء جان مرا به ترنمی شیرین واداشت.
می توانستم چنین باشم؟
تا باشم ؛ دلی را شاد کنم،
و مهربانانه شادی خود را با دیگران تفسیم کنم.
آیا می توانستم به گاه باور مرگ ، به جای اندوه و ترس ، بر جان خود شفقت بورزم و از فرصت خود ،هر چند اندک ، برای مهربانی با
دیگران ، جان تشنه ی خود را سیراب کنم؟
اگر از گل ها بیاموزم ؛ می توانم.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب با خود مهربان باشیمmkianooshrad
هنر دیدن
روزی در سرگردانی های دلم ، به دنبال دلیلی یرای راه می گشتم.
جوان بودم.
راه آن چنان وهم انگیز، که جانم را ، نه ترس ، که حسی چون خفه شدن پر کرده بود.
در اطرافم اشباحی به صف ایستاده بودند.
نگاه کردم ؛ تهی بودند و روح تشنه ام انگار بر نمکزاری پا گذاشته باشد.
خسته راه می رفتم، شاید هیجده سال یا کمتر داشتم.
سرگشتگی روح و روانم ، انگار راهی بس طویل را آمده باشد.
در تاریکی های درونم ، ناگاه نوری درخشید.
نور کم سو بود؛ اما مرا به جهتی دیگر خواند.
گلشنی در برابرم سبز شد.
با روحم عجین و همه ی آواهایش روح مرا به ترنم واداشت.
شگفت نگاه کردم.
این گلشن آشکار چرا پنهان مانده بود؟
روزمرگی ها ی هر روزه ، گلشن مرا پوشانده بود.
چشم مرا از دیدن محروم کرده بود.
اگر مهربانانه خوب دیدن به خود آموخته بودم،
اگر به جای افق های دوردست، پیش پای خود را نیز می نگریستم،
اگر چشم می گشودم ، برای دیدن ریشه های خود، جایی که ریشه دوانده بودم،
اگر قدرت استشمام رنگ و بوی زیبایی را از دست نداده بودم،
چه گلشن ها که می دیدم،
و چه مهربانی ها که می چشیدم.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب با خود مهربان باشیمmkianooshrad
مرگ
در جاده های موازی زندگی
مرگ
مقصد واحدی است
با هر نفس
که به امید زندگی ست
نزدیک تر می شود
مقصد.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب ارتفاع سکوت mkianooshrad
صورتک
بر صورتم
صورتکی ،نقاش
که بخندد
در قحط سالی شادی
دل را غنیمتی است.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب ارتفاع سکوتmkianooshrad
انسان
انسان
آن سان
آسان می میرد
که بذری
از زمین
بروید.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب ارتفاع سکوت mkianooshrad
انسان و خاطرات او
از روزی که انسان خود را شناخت و باور کردکه تصویری در آینه ی خود است و نه فقط ذیگری ؛گاه بر لبش لبخند و گاه از چشمانش اشک
را جاری ساخت.
چه روزها که به سوی دوست خود می روی تا مشتاقانه قهقهه ی شادمانه ی خویش را به هم هدیه کنید ؛ ناگاه خاطره ای ، شادی را
به تلخی مبدل و تو را از او دور می کند.
به مرور ایام بر خاطرات افزوده می شود.
شگفت این است ؛ وقتی به خود می نگری ، می بینی کینه ها، زخم ها، غم ها چون سنگی گران در اعماق وجودت جا گرفته اند و
همیشه بین تو و واقعیت قد علم کرده اند و نمی گذارند ؛ در حال زندگی کنی و شاد باشی.
رنج و اندوه تو را در خود می پیچاند و گذر عمر به سرعت فرسوده ات می کند.
روزی به خود می آیی ، به خود نگاه می کنی ، هر روز کوچک و کوچک تر می شوی و خاطرات گذشته هر روز فربه تر از گذشته بر تو
حکومت می کنند.
این تو هستی ، دشمن ترین موجود با خودت.
خاطرات تلخ از روز روشنی و از شب آرامش را به یغما می برند.
تا فرصت است ؛ باید آوای مهربانی با خود را ساز کنی.
خاطرات خود را نه فراموش ، که به باز خوانی آنها بپردازی.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب با خود مهربان باشیم mkianooshrad
انتظار
ای دوست به نام عشق بر ما گذری
دیری ست نشسته بر رهت کن گذری
جانی که به عاریت گرفتم از او
دیری ست به انتظار تو بر شرری.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب رویایت را ناگفته رها کنmkianooshrad
دهان بی واژه
به تمامی نمی دانستیم
روز
از کدام سمت آغاز می شود
شب نبود
ظلمت بود
شب تاب کرمی غنیمتی بود
چشمان به حقیقت نمی دیدند
من
بسیار دهان دیدم
باز می شد
بی هیچ واژه ای
تن پوش های من افزون می شد
سردی می وزید
و تاریکی
هنوز ایستاده بود
ناگاه
بر کوکبه ی خورشید دمیده شد
روز در راه است
فرش سرخ بگسترانید
روز می آمد
بر شانه ی مردمی
که زاده ی رنج بودند
با زنجیرهای گشوده بر پایشان.
اشتراک با ذکر ماخذ، کتاب ارتفاع سکو mkianooshrad
در سرزمین مردگان
در سرزمین مردگان راه که می روی ؛ همه نگاه می کنند؛ مبهوت و گنگ.
پوستی از حیات بر تن شان کشیده اند؛ اما در نگاهشان نه شادی می بینی ، نه اندوه.
نه خشم می بینی، نه اراده.
این تسلیم مطلق ذلیلانه ، نشان از مرگ کسانی می دهد ؛ که در برابر هیچ روی دادی واکنشی نشان نمی دهند.
اگر از آسمان آتش ببارد ؛ سکوت.
اگر از قحطی رمق از دست داده باشد؛ سکوت.
اگر از ..... ......................................؛سکوت.
اگر کسی فریادی بر آورد ؛ ناگاه دنباله رو و تاییدکننده می شود،
البته نه به خشم ، می خواهد حرفی زده باشد.
این مرض تایید بدوت تفکر دیگران ، از آن امراضی است که آهسته آهسته انسان را دچار می کند ، مزمن می شود،
مسری می شود ؛ و به ناگاه
جامعه ی زنده را به سرزمین مردگان مبدل می کند.